توضیحات
رمان تابوک تار pdf
خلاصه :
هشت سالگی مادرم من رو به یک مرد ۳۵ ساله فروخت تا…
قسمتی از متن رمان تابوک تار:
خجالت زده به جمعیتی که دوره ام کرده و در
گرمای اتاق خود را باد می زنند نگاه کردم و سر
پایین انداختم .
النگوهای طلایی رنگم در دستان ریزم زیر نور
آفتاب برق می زدند ،ذوق زده روی جایگاهی که
دم پنجره
رنگی ایوان خانه درست کرده اند جم می
خوردم مادرم با حسرت دست زیر گونه زده و
نگاهم می کند .
رمان تابوک تار پی دی اف
رمان تابوک تار pdf
مهمان ها در گوشی پچ پچ کرده و چیزی به هم
می گفتند، با ذوق و شوق دستم را تکان دادم .
صدای جیرینگ جیرینگ النگو هایم حالم را
خوب می کرد، چند دقیقه پیش مشغول لی لی
بازی کردن بودم
که معصوم همسایه دیواربه دیوارمان دستم را
کشید و گفت اگر می خواهی النگو داشته باشی
باید روی صندلی
بنشینی و یک بله کوتاه بگویی من هم از همه جا
بی خبر بی چون و چرا قبول کردم .
با صدای داد یکی از زنان که دم در ایستاده بود
همه به هول و ولا افتادند
رمان تابوک تار pdf
داماد اومد چادر چاقچورتون رو سر بزنید .
سر بلند کردم تا داماد را ببینم مردی تقریبا بزرگ
بود درست مثل پد ِ ر دوستم مهدیه همیشه
حسرت
داشتن یک پدر را داشتم اما مادرم می گفت
وقتی نوزاد بودم او مرده مادرم هم مجبور شد
با شوهر
عمه اش ازدواج کند البته پس از مرگ بی بی
خدا بیامرز، اما همین شوهر عمه هم که شده
بود
پدرم ماهی سالی یک بار هم به ما سر نمی زد .