توضیحات
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
ماجرای یه دختر زبون دراز و سرتق به اسم سایدا
که پدر و مادرش رو تو فاصله یک هفته از دست میده ….
ولی این وسطا دسته گلی بزرگ به عظمت یه
تظاهرات وسط شهر به اب میده که مسیر زندگیش
با زندگی یکی از مامورهای پلیس قاطی میشه
و در کنار پیچ و خم زندگی خودشونم
نمیفهمن کی بهم دل می بندن😍😁
سایدا
قسمتی از رمان سایدا نویسنده مریم حسنی :
هوالرحمن
خودکار طلایی رنگ را روی کاغذ چرخاند، انتهای فرم را امضا زد، برای اخرین بار به دست خط ریز و مرتبش نگاه کرد.
از روی صندلی چوبی بلند شد و بسمت میز منشی قدم برداشت.
دختری که ست اداری مشکی را با مقنعه کرواتی پوشیده بود و پروتز زیاد صورتش دل را میزد.
چشمان ریزش با لنز ابی روی صورت او چرخید و با صدایی که بخاطر بینی عملی و بیش از حد سربالایش تو دماغی بود گفت :
– تموم شد عزیزم ؟؟
– بله
– بده به من و منتظر باش. . . تا اخر هفته باهات تماس میگیریم.
<امید به استخدام > تنها کلمه ای بود که مانع میشد وقتی این جمله را میشنود، با ترکه گوینده انرا فلک نکند.
از پله های خروجی اپارتمان پایین امد وانگشتان دستش را سایه بان کرد تا افتاب بیش تر از این چشمانش را نزند.
با لرزش گوشی نوکیا در جیب سارافون جین روی پله اخر ایستاد و با دیدن شماره تلفن ثابت شادی چشمانش را ستاره باران کرد
درحالیکه سعی میکرد هیجان صدایش را کنترل کند تماس را پاسخ داد :
– بفرمایید ؟
– سلام، روز بخیر
– سلام ممنون
– خانم بابایی ؟
– خودم هستم امرتون ؟
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
– در رابطه با استخدام تون تو شرکت (. . . ) تماس میگیرم.
سکوت کرد، لبهای نازکش را زیر دندان گرفت که اگر پاسخش مثبت بود، صدای جیغش گوش فلک را کر نکند.
– باید. . . .
ضربان قلبش بالا رفت و صورتش داغ شد
– بهتون بگم. . . . .
طعم خون را در دهانش حس کرد و گوشی میان انگشتان تپلش فشرده شد.
– متاسفانه شما استخدام نشدین.
فقط در عرض چندثانیه تمام خوشی و هیجانش ذوب شد.
انگار که از قله های هیجان به قعر دره های ناامیدی سقوط کرده باشد.
قلبش هم دیگر انگیزه برای تپیدن نداشت.
– ممنون، خدانگه دار
صدایش اینقدر ضعیف و بی جان بود که خودش هم ان را نشنید. تکه های خورد شده امید را برای صدمین بار جمع کرد و نگاهش را به برج طبقه نارنجی دوخت.
راهش را کج کرد و بازهم مقصدش همان مغازه ۲۰ متری بود، که بوی کاغذ و کتاب نو همیشه در ان استشمام میشد.
صاحب انجا دوست دانشگاهی پدرش بود که وقتی فهمید سایدا بدنبال کار است اورا در مغازه کنار خود و پسرش مشغول کرد.
در شیشه ای را باز کرد و صدای زنگوله کوچک بالای در، سر هارا بسمتش چرخاند :
– سلام عمو نادر، من اومدم
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
– سلام دخترم.
نگاه پدرانه و مهربانش به سمت دخترک چرخید و دستان پینه بسته اش کیسه ی خرید را بدست مشتری داد، نگاهش به دستگاه کارت خوان بود و مخاطبش دخترک تازه از راه رسیده :
– شیری یا روباه ؟
– فعلا درحد موریانه هم نیستم چه برسه شیر و روباه !
کارت و رسید را به پسر بچه ی بور و زاق داد و سرش را بالا اورد. این نگاه عسلی پر از محبت اورا یاد پدرش می انداخت.
– چرا بابا جان؟ مگه چیزی گفتن ؟
از میان انبوه کتابهای انتهای مغازه صدای سینا بلند شد :
– چرا نداره پدر من، بازم زنگ زدن گفتن از استخدام شما معذوریم، این یکی هم گفته بشین که باهات تماس بگیریم. . . . . .
سکوتش طولانی شد و اینبار صدایش ارام تر به گوش رسید :
– اخه کی به کسی که لیسانس هم نداره کار می ده که این دومی باشه ؟؟؟
دخترک با حرص از میان کتاب ها گذشت و سینا را دید که با یک تیشرت نازک تابستانی پشت به او مشغول سیمی کردن کتاب است.
بخاطر پایین بودن سرش سفیدی پشت گردن تازه اصلاح شده اش چشمک می زد و نفهمید چه شد که رد هر چهار انگشت اش ان سفیدی تمیز و یک دست را قرمز کرد :
– حرف اضافی موقوف. . . لیسانس ندارم ولی دلیل براین نیست که کارمو بلد نباشم.
– اااااااخ بیشعوور چرا می زنی؟ خب دارم راستشو میگم.
– زدم چون دقیقا حرف نزدی زر زدی. .
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
کتاب را روی میز انداخت و گردنش را مالش داد:
– اخه بچه توی این مملکت به فوق لیسانسا هم به زور کار می دن چه برسه توعه دیپلمه
با خشم، از میان دندان های به هم کلید شده اش غرید :
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
– فوق دیپلم، تازه معدلمم ۲۰
میان موهای نیم فر سیاهش دست کشید و پوزخند مضحکی زد:
– دیگه بدتر اینجوری یه انگ خر خون هم بهت می چسبه
– مثل تو خوبه که چهار سال یک ترم در میون مشروط شدی؟؟؟
خیز بر میدارد و دو دستی دهانش را میپوشاند.
چشمان سیاهش از نزدیک درشت تر دیده می شد در حدی که می توانست مژه هایش را هم بشمارد :
– خفه شو دیوونه. . . . . بابا بشنوه حسابم با کرامالکاتبینه
دخترک چشم روی هم گذاشت و از درد لب پاره اش، دست دور مچ بزرگ او حلقه کرد.
سینا که تازه متوجه موقعیت شان شده بود، دستش را از روی صورت گرد او برداشت. درحالی که صورتش را کنکاش می کرد نیم قدمی عقب رفت:
– لبت چرا زخمه؟
– فضولیش به تو نیومده.
صدای زنگ گوشی بلند شد و نام مادر روی ان به نمایش در امد :
– جانم مامان
– سلام دردت بسرم
– سلام دورت بگردم
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
– دخترم کی میایی خونه؟؟
– یکم دیگه پیش عمو نادر کمک می کنم میام
صداهای نامفهومی شنید، انگار مادرش در گفتن چیزی تعلل می کرد:
– مامان. . . چیزی شده؟؟؟
– نه مادر، چی می خواد بشه ؟فقط. . . .
– فقط چی؟
– داروی بابات تموم شده
با کف دست ضربه محکمی به پیشانی اش زد و به افتابی که کوله بار غروب از آسمان بسته بود نگاه کرد :
– خب دورت بگردم، الان باید بگی ؟ شب جمعه؟ که قرص سرماخوردگی شم سخت گیر میاد؟
نگاه از سر ترحم نادر اعصابش را متلاشی کرد.
راه کج کرد، از مغازه بیرون رفت و روی پله کنار در نشست.
– یعنی نمی شه پیدا کرد مادر؟
– مگه من مردم که نشه ؟ چرا عزیزم می گیرم میام. . . . مراقب باشید تا برسم.
– باشه مادر توهم مراقب خودت باش
– به روی چشم
دست روی زانو گذاشت و ایستاد :
– سایدا
– جان
– پول داری پیشت مادر؟؟
حواسش سمت کیف پول صورتی خالی و عابر بانک داخلش رفت. . . .
دلش قرص نبود و باید دل مادرش را قرص می کرد.
– اره دارم
خداحافظی را کوتاه کردند و به مغازه بازگشت.
نگاه پر ترحم نادر و سینا را دوست نداشت.
بی حرف کوله اش را برداشت و تن خسته اش را تا ساعت ها بین داروخانه های شهر گرداند.
نیمه های شب بود که به خانه رسید.
و تمام طول کوچه ی ارزو را تا رسیدن به در ابی رنگ دوید.
زنگ را فشرد و پس از چند ثانیه در با صدای تیکی باز شد.
مادرش مثل همیشه در ایوان پر گل به استقبال دخترکش امد.
طول باغ را طی کرد و درحالی که نگاهش روی بدن پیر و فرتوت مادر بود، کفش های اسپرتش را در اورد. پا روی قالیچه سرخ دست بافت گذاشت.
وارد سالن نسبتا بزرگ شان شد و چشمش به جای خالی تخت مقابل تلویزیون خیره شد.
از ترس اتفاقی که کابوس همیشه اش بود بند دلش پاره شد و زانوهایش روبه سقوط رفت که صدای بوق های دستگاه نفس از دست رفته اش را باز گرداند.
سرش روی شانه به پشت چرخید و تختش را کنار پنجره ی مشرف به باغ دید. نگاه گرم و عسلی اش روی صورت دخترک دو دو میزد.
کنارش ایستاد و سر عاری از مویش را بوسید.
دستان پیر و لرزان پدر بالا امد و روی دست کوچکش نشست.
پوستش زمخت و زبر شده بود.
انگار روی دستش مسواکی زبر می کشیدند ؛ اما ؛ همین را هم دوست داشت. . . بودن و دیدن و بوسیدن پدر مریضش را.
حتی جای ماسک اکسیژن که همیشه رد قرمزش روی صورت پیرش دیده می شد.
انرا هم دوست داشت.
کنارش نشست و با دو دست یک دستش را گرفت :
– سلام بابای گلم، امروز بهتری ؟ دیگه سرفه نکردی ؟
جواب همه سوالاتش دست ازاد دیگری بود که بالا امد، گونه اش را نوازش کرد و پلک پر چین و چروکی که روی هم گذاشته شد.
همان دستی که روی صورتش نشسته بود را گرفت و بوسید.
بارها بوسید. . . .
کم کم غم بود و سپاه اشک که داشت به چشمانش لشگر کشی میکرد.
گریه کردن پیش پدر مادرش را خیلی وقت پیش بر خود حرام کرده بود.
نفس عمیق کشید و لبخند بزرگی به صورت نشاند.
خم شد و گونه پدرش را که از کنار ماسک بیرون بود، بوسید.
هنوز هم ریش های سفیدش، پوست نازک صورت اورا می گزید.
با خنده و شوخی صورتش را دست کشید :
– اخخ. . . . بابا یادم باشه به مامان بگم صورتتو اصلاح کنه، ریشات در اومدن.
پدرش با لبخند محوی چشم بر هم گذاشت و نفس هایش کم کم عمیق شدند.
انگار فقط منتظر بود تا دخترکش را ببیند و بخوابد.
دست پدر را کنارش گذاشت و ملحفه یاسی رنگ را تا روی گردنش بالا کشید.
وارد درگاه گرد اشپزخانه شد و مادرش را دید که با غذای روی اجاق مشغول است.
جلو رفت و او را از پشت در اغوش کشید.
سرش را میان گردن او پنهان کرد و لب زد :
– مامان جونم چطوره ؟
دست گرم و تپلی اش روی دستان سرد سایدا نشست. صدایش ارام و نوازشگونه بود :
– خوبم دختر گلم، الحمدالله
یک قدم عقب رفت و مادر بشقاب لوبیا پلو را جلویش گذاشت.
لقمه اول را به سختی قورت داد و با صدای ارامی پرسید:
– چخبر؟
صندلی را بیرون کشید و روی تشک مشکی ان نشست:
– سلامتی. . . امروز دکتر از موسسه اومد باباتو دید.
– خب چی گفت ؟
– گفت دارو هاش مثل قبل اثر نداره، ریه اش داره اب میاره
دانه های لوبیا و برنج را جویده و نجویده قورت داد و لیوان اب را سر کشید.
– یعنی چی ؟ داروشو عوض کرد ؟
– نه
قاشق و چنگال را با حرص روی میز کوبید و ابروهای نازکش در هم فرو رفت :
– یعنی چی نه ؟
– گفت تا اخرای این ماه فعلا با همینا ادامه بده تا ببینن باید چیکار کرد.
کلافه نفسش را بیرون داد و چتری های کوتاهش را کنار زد.
دیگر دل و دماغی هم برای خوردن غذایش نداشت.
بشقاب را کنار زد و به صندلی تکیه داد :
– شنبه میرم دکترشو می بینم. . . . خدا بزرگه مامان جان، دکتره لابد یه چیزی می دونه که این جوری گفته. . . دستت دردنکنه.
پاشو بریم بخوابیم که جون تو تنم نیست.
غذایش را جابه جا کرد و بشقاب را شست. . .
نگاهش در اتاق
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
صورتی یاسی اش چرخید و روی تخت پرنسسی صورتی اش خیره ماند. .
یاد شب هایی برایش زنده شد که با پدرش روی همین تخت میخوابیدند و او درحالی که موهایش را نوازش میکرد شاهنامه را از حفظ می خواند. . .
همان شب هایی که اینقدر بیدار می ماند تا پدرش از سرکار بازگردد. . . .
تا پدر شعر بخواند و دستش میان موهای او بگردد. . .
سایدا چشم ببندد و بوسه ی گرم پدر روی پیشانی کوچکش بنشیند. . . .
همه روزهای زندگی اش قشنگ و رنگین بود. . . .
تا قبل از ان سال نویی که ای کاش هیچ وقت تحویل نمی شد.
همان سالی که به او قول سوغاتی داده بود ؛ اما هیچ کس نمی دانست چه شد که بجای شیراز سر از شلمچه در اورد و در اثر بمب خنثی نشده برای دخترکش ریه های شیمیایی اش را سوغاتی اورد. . .
از ان روز به بعد نه خانه باغ درندشت شان را دوست داشت و نه اتاق خواب پر زرق و برقش را.
بالشت ساتن صورتی را در اغوش کشید و خودش را تسلیم خواب کرد.
راستی امروز یک لکه کوچک کنار شقیقه پدر اضافه شده بود و همین داشت دیوااانه اش می کرد. . .
——————————
(سه روز بعد)
پنج نفر در سالن بزرگ انتظار نشسته و بجز سایدا همگی مرد بودند.
با نگاه اندکی به سر و وضعشان می شد فهمید که از کدام طبقه اجتماعی هستند.
خواسته های فرم را دانه به دانه پرمی کرد و همزمان حرف های دکتر در سرش می چرخید.
– راستش اینطور نیست که دارویی نباشه یا درمان نداشته باشه. . .
– خب پس چی ؟
– بدن شون دیگه کشش نداره. . .
ما هرچیم مقدار دارو رو بیشتر کنیم یا روند درمان عوض شه. . .
در نهایت این خودشه که بیشتر اذیت می شه. . .
فرم پر شده را نگاه می کرد و به حرف های دکتر فکر میکرد.
نفهمید چقدر گذشت که دید هر چهار نفر برخواستند، جایی را امضا کردند و شنیدند که از شنبه کار جدیدشان شروع می شود.
دلش گرم شده بود که شاید امروز روز پایان کابوس هایش باشد روزی که استخدام شود و بتواند راه دیگری هم برای نجات پدرش پیدا کند. . .
روزی که با خبر خوش به خانه بازگردد.
نگاه خیره منشی را که روی خودش حس کرد، از دیدن سالن خالی خجل شد.
کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و به سمت میز اداری سفیدرنگ قدم تند کرد.
با لبخند محوی فرم را تحویل داد و اماده بود بعد از صدای بهم خوردن کشو ها، همین مردی که مقابلش نشسته بگوید (اینجارو امضا کنید) و او بهترین
امضایش را آنجا بنشاند.
سپس او لبخند بزند و با همین لب های رنگ و رفته اش بگوید (از شنبه منتظر حضورتون هستیم).
صدای باز و بسته شدن کشو ها و کلیدی که در ان میچرخید تمام شد و سایدا به ارامی نگاهش را معطوف پسرک لاغر پشت میز کرد.
او هم درجای خود نشست و منتظر به چشمان قهوهای سایدا نگاه کرد:
– بابت فرمی که پر کردین ممنون، میتونید تشریف ببرین تا همکارم باهاتون تماس بگیره.
صدای ترق تروق شکستن لامپ های امیدش را میشنید.
نگاهش رنگ خشم به خود گرفت و از خود پرسید :
– عیب داره این دیلاق رو از کرواتش دار بزنم ؟؟؟خب چی میشه بمنم بده امضا کنم ؟
سعی می کرد ادب را رعایت کند و او را مورد عنایت فحش های جدیدی که یاد گرفته قرار ندهد.
– ببخشید. . . . . یه سوااال. . . .
نگاه عسلی مرد از روی تلفنش کنده شد و در صورت دخترک چرخید :
– بفرمایید
– بجز من چهاار نفر دیگه هم فرم دادن و ظاهرا استخدام هم شدن. . .
– بله. . استخدام شدن
– پس. . . علت اینکه الان من استخدام نشدم. . . . .
در گفتنش شک داشت ولی باید میپرسید
– مدرک تحصیلیم کهنیست ؟؟. . . هست ؟
دست مرد بالا امد و مقابل صورت سایدا قرار گرفت انگار تعلل داشت در گفتن یا نگفتن چیزی. . .
با کمی مکث به اطراف نگاه کرد ودرحالی که به ارامی حرف میزد به چشمان سایدا خیره شد :
– نه مشکل شما مدرک تحصیلی تون نیست. . .
هرچند اگر دانشجو بودین خیلی بهتر بود اما فعلا مشکل این نیست.
– پس. . . . . پس چرا من استخدام نشدم ؟
– چون الویت استخدام طبق قانونی که تصویب شده با آقایونه. . . .
قلقل جوشیدن خونه را در رگ و پی اش را حس میکرد. از طرفی هم احساس میکرد دیگر هیچ ریسمانی برای چنگ زدن نمانده و باید اماده سقوط در دره سیاه زندگی باشد.
اختیار هیچ چیز را نداشت. گوشش برای خود سوت میکشید و چشمانش سیاهی میرفت. امروز برای یک لحظه حس کرد در برابر سختی های زندگی پیروز شده و حالا کم کم میتواند روی خوش زندگی را هم به خودش ببیند و هم به خانواده اش نشان دهد.
خداحافظی سر سری کرد و به قدم های مرد پشت سرش توجهی نکرد. .
سه طبقه را بجای اسانسور از پله ها پایین رفت و بازهم، سینه به سینه شدنش با مردک دیلاق و کت شلواری که یشمی و خردلی را باهم ست کرده بود را پشت گوش انداخت.
ساعت غروب بود و حتی ماه هم همانند دونده مسابقه میخواست با تمام سرعت خود را پشت ساختمان مرتفع پنهان کند.
اسمش پاییز بود و رسمش شلاق های سوزناک نسیم. . .
اسمش فصل عشاق بود و رسمش تنها راه رفتن زیر تازیانه های باران.
اخرین امیدش این شرکت بود که ان هم سوخت.
کاش زودتر به او می گفتند این قانون مسخره را. . . .
بلکه زودتر به فکر راهی باشد برای درمان پدرش.
از جلوی زمین بازی گذشت و با دیدن تاپ خالی یاد بازی هایشان با پدر افتاد. اورا در اغوش میکشید و روی تاب بزرگ می نشاند. اینقدر تاب میدادکه به قول خودش به ستاره ها برسد و بتواند انهارا بردارد.
بستنی دستگاهی میخریدند و بابا درحالیکه دستش را تاب میداد برایش شعر میخواند :
یه دختر دارم شا نداره صورتی داره ما نداره
از خوشگلی تا نداره. . .
به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم
به راه دورش نمیدم به حرف زورش نمیدم
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
شاه بیاد با لشکرش شاهزاده ها دور و برش
به خانه که میرسیدند موهایش را گیس میکرد و با کش سر توت فرنگی می بست.
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی
گونه اش را میبوسید و میگفت :(خدایا شکرت واسه این دختر گلی که بما دادی. )
**
باران نم نم بر سرش میبارید و کسی با ماشین پا به پایش می امد.
مقنعه مشکی اش نم کشیده بود و راننده آزِرا مشکی رنگ صدایش میکرد.
نمی شنید چه میگوید، فقط این سوال در سرش چرخ میخورد که( مگر زن بودن چه ایرادی دارد؟؟ )
نوکیای آلبالویی در جیبش ویبره می رفت؛ولی او بی اهمیت روی کاشی های پازل مانند خیابان قدم می گذاشت.
به ایستگاه اتوبوس که رسید خودش را روی صندلی نمور ان انداخت.
ماشین کنار ایستگاه ترمز زد و فقط همین را کم داشت که کسی در میان باران مزاحمش شود.
در دل خدا خدا میکرد که خودش ناامید شود و راه امده را باز گردد، وگرنه که میدانست با اتفاق هایی که پشت سر گذاشته کلا ۵ دقیقه میتواند در برابر مزخرفات امثال او تاب بیاورد و آتشفشان خشمش گریبان اورا نگیرد.
نوکیا البالویی همچنان میلرزید و انگار مهر سکوت و سکون همزمان بر تن و زبانش کوبیده شده.
حتی دلش نمیخواست سربلند کند و جواب حرف های ان صدای اشنا را بدهد. . .
راننده ماشین صبرش سر امد، ماشین را خاموش کرد و شیشه را تماما پایین داد .
حالا سایدا هم میدید که مردک مزاحم همان، کت شلواری پشت میز است، که کتش را در اورده و استین خردلیاش را تا ساعد بالا زده. . .
حتی میشد کمی از خالکوبی ساعدش را دید که از زیر استین بیرون زده.
گوشی ویبره میرفت و او می خواست سایدا سوار ماشینش شود.
باران از میان سقف ایستگاه روی شانه هایش می چکید و باز هم او اصرار میکرد که «لج نکن دختر توی این هوا، این موقع شب، خانوادت نگران میشن»
ویبره ی قطع شده گوشی باز هم از سر گرفته شد.
۲دقیقه از صبرش باقی مانده بود. . . .
چشمانش را بست و نفس عمیق کشید.
دور از عقل بود، سوار ماشین کسی شود که هنوز ۲ساعت بیشتر از دیدارش نمیگذرد.
با همان چشمان بسته و فکی که سرما بهم میخورد بالاخره مهر سکوت را از دهانش کند و صدایش سکوت خیابان را شکست :
– اقای محترم، اینجا بمونم از سرما قندیل ببندم، شرف داره به اینکه باهرکسی راه بیوفتم و اخرش سر از ناکجا آباد در بیارم.
چشمانش گرد شد و با لحن پر تعجب پرسید:
– واقعا اینقدر غیر قابل اعتماد بنظر میام؟؟
– اصن کسی توی این دنیا هست که بشه بهش اعتماد کرد ؟
– اعصاب نداریااااا !
رمان سایدا نویسنده مریم حسنی