| دوشنبه 19 آذر 1403 | 06:43
پرشین رمان
پرشین سایت بهترین سایت معرفی و فروش رمان های ایرانی و خارجی …
رمان از فرار تا قرار کامل

رمان از فرار تا قرار کامل

به نام خدا
نام نویسنده:نداصمدی
ویراستار:نداصمدی
نام رمان:فرار تا قرار
ژانر:عاشقانه-طنز و کمی درام

خلاصه:

الای و ایلار دو خواهر دوقلو که زندگی سختی رو در پیش داشتند و الان دارند برای جمع اوری پول عمل برادرشون تلاش میکنن…بازی با دل دو مرد مشهور و پولدار…زدن گاوصندوق و عشق بینشون…چه میشه؟
حتما پیشنهاد میکنم بخونید(:

اولین قلم:دختران آتیش پاره
دومین قلم:فرار تا قرار

قسمتی از کتاب :

وقتی رو اوردی سمت قلم و کاغذت
وقتی قلبت غوغا بود ولی لبخند زدی
وقتی نوشتی و اتیش زدی
وقتی نتونستی بغض چمبره زده گلوتو
قورت بدی
اونوقته که رسیدی به جایی که نباید
نویسنده:نداصمدی
ویراستار:نداصمدی
متن مقدمه:مائده ابراهیمیان
*آالی*
ِی با جیغ کر کننده
ها ی آیالر بالشت رو محکم روی گوشهام
فشار دادم تا صدای نحسش رو نشنوم. با کشیدن پتو از روم،
کمی غرغل کردم و داد زدم:
-اه آیالر دست از سر کچلم بردار بذار کپه مرگم رو بذارم.
-کثافت پاشو کلی کار داریم؛ باید بریم دنبال بدبختیهامون
اونوقت تو تا لنگ ظهر کپیدی؟
پوکر فیس روی تشک تخت نشستم و با َاخم بهش زل زدم. با
دیدن قیافم پقی زد زیر خنده.
-وای خدا قیافهت رو عین جن شدی! پاشو دست و صورتت رو
بشور کار پیدا کردم…
با اومدن اسم کار لبخندی رو لبم نشست. باورم نمیشه باالخره
بعد از کلی گشتن و خون دل خوردن کار پیدا کردیم. امیدوارم
این کار خوب باشه و جور شه. بلند شدم و به سرویس رفتم.
بعد از اتمام کارم اومدم بیرون و روی صندلی میز غذاخوری
نشستم و منتظر نگاهش کردم.
ُگل.
_خب زرت رو بزن
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
-پیدا کردم چی هم پیدا کردم! ِکیسهایی که پیدا کردم پولدارن
اونم چه جور؛ اوه عالین.
لبخندی زدم و چای رو سر کشیدم که ادامه داد:
-باید تو سه ماه مخشون رو بزنیم و گاوص ندوق رو خالی کنیم.
از روی میز دو تا پوشه سمتم پرت کرد. پوشه آبی رو برداشتم
و بهش نگاه کردم.
-ایلیا جهانبخش بازیگر معروف مطلقه. یه پسر شش ماهه داره
و دنبال پرستار برای پسرشه! سی و یک سالشه و حسابی
پولداره.
-خب بعدی؟!
-مهراد ساری بزرگترین شرکت مد و فشن داره و چندین شعبه
هم تو خارج داره ۳۰سالشه مجرده و تا حاال با هیچ جنس مؤنثی
دیده نشده و خونه مجردی داره.
دستام رو بهم قفل کردم و گفتم:
-خب چطوری وارد بشیم؟!
-مهراد ساری برا من به عنوان منشی وارد شرکتش میشم و تو
به عنوان پرستار بچه وارد خونش میشی.
اخمی کردم و گفتم:
-من کی بچه نگهداری کردم که بار دومم باشه؟!
پوکر نگام کرد و شونه ای باال انداخت.
چپ چپی نگاش کردم و پرسیدم:
-کی شروع کنیم؟!
-نمیدونم!
مشغول بازی کردن، با فنجون چاییش شد.
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-خستم ایالر؛ خیلی خستم چقدر سر مردم کاله بذاریم !اخرش
گیر میوفتیم.
-فکر میکنی من خیلی راضیم؟!برای پول درمان اریا مجبوریم،
فکر میکنی با پول خدمتکاری و منشی ….میتونیم هم خرج
خودمون و هم اریا رو بدیم؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
-نمیدونم، اخرش گیر میوفتیم.
-فردا….از فرداشروع میکنیم من فردا میرم مصاحبه.راستی
فراموش نکن تو لیندا رسولی هستی و من سمیرا راد،اوکی؟!
سری تکون دادم و مشغول خوردن صبحونه شدیم.
با صدای ایالر به خودم اومدم و نگاهش کردم که پوفی کشید و
نشست پیشم.دستام رو تو دستاش گرفت با چشم های مملو از غم
بهم نگاه کرد .اهی کشیدم و گفتم:
-به نظرت االن مامان و بابا خیلی از ما ناراحت هستند نه؟!
فشاری خفیف به دستام وارد کرد و گفت:
-عزیزم نیستند،ما که گناهی نداریم جوونی نکردیم االنم موضوع
آریا نبود هیچوقت این کارو نمیکردیم. میدونم …ریسکه!ولی
مجبوریم. فامیل هم نداریم. داداشمون تو غربت تنهاست. بعد هم
دلت نسوزه همین پولدارا حق ما بیچاره ها رو خوردند.بهت قول
میدم این اولی و اخری هستم،منم راضی نیستم!
با دستم اشک های سر خورده رو گونش رو پاک کردم و اروم
گونش رو بوسیدم.لبخندی زد و بلند شد.
-پاشو بریم یه دور بزنیم
“باشه”ای گفتم و رفتم تو اتاقم کمد رو باز کردم و یه ست مشکی
با شال سفید گذاشتمرو تخت تک نفرم.جلو آیینه وایسادم و
موهای بلند مشکیم رو شونه کردم و از باال دم اسبی بستم
مانتو شلوارو پوشیدم و دنباله موهام که از شال بیرون میزد رو
انداختم داخل مانتوم.
جلو ایینه رفتم و خط چشم نازک همراه رژ کالباسی زدم شالم رو
سرم کردم و بعد دوش با عطر و برداشتن کیف سفید و گوشیم
اومدم بیروننگاهم به ایالر افتاد که ست من بود!ناخواسته ست
میشدیم گاهی وقتا.
لبخندی به روش پاشیدم و از خونه زدیم بیرون
تو اسانسور خیره کفش های اسپرت سفیدم بودم و ذهنم درگیر .
با صدای مزخرف خانوم اسانسوریه،از اسانسور اومدیم بیرون و
سوار پراید بابام شدیم.
من گواهینامه داشتم ولی ایالر نه!
روشن کردیم و زدیم تو دل جاده صدای اهنگ رو بلند کردم
)ارامشی دارم ازرضا بهرام(
-اییی بابا اومدمزود باش بیا
نشستم سر میز غذاخوری و منتظر نگاهش کردم
-سوتی ندی ها االی تو لیندا رسولی و من سمیرا راد.
بی حوصله گفتم:
-نمیشه اسم خودمون باشه ؟
-اوکینه
بعد یکم مکث گفتم:
-چطوری وارد بشیم؟!
لبخندی مرموز زد و گفت:
-با سالح زنونه
اخمی کردم و معنی دار نگاهش کردم.اولش با گنگی نگاهم کرد
بعد تازه انگار فهمید که حرصی جیغی کشید:
-نه عنتر خانوم…..ببین به چیا فکر میکنه ها !منظورم اینه
وابسته بشند.
با خنده “اهانی”گفتم که کوفتی نثارم کرد
دست تو کیفش کرد و کاغذی گذاشت جلوم:
-شماره ای که قرار میذاری برا کار!
-میگم اگه بگه انتخاب شده چی؟بالخره اون یه بازیگر معروفه
همه از خداشه تو خونش کار کنند.
-خیر میدونم که میگم.
-اوکی.
بلند شد.
-من دیگه برم باید کلی داستان ببافم استخدام بشم.
-مواظب باش ایالر نگرانتم.
از اشپزخونه خارج شد و رفت تو اتا قشنگران نباش قل خلم.
نگاهی به شماره انداختم
شماره رو گرفتم و گذاشتم رو اسپیکر.بعد از چند بوق،صدایی
معمولی جواب داد:
-بفرمایید؟!
-سالم روز بخیر برای اگاهی تون مزاحم شدم
-بله….خانومه؟
داشت از دهنم میپرید بگم مطهری، خوبه ایالر گفت سوتی ندم.
-رسولی هستم…لیندا رسولی.
-باشه خانوم رسولی،امروز ساعت ۴بعد از ظهر منتظرتون
هستیم ادرس رو براتون میفرستم
-باشه ممنون.
-ممنون خداحافظخب به امید دیدار.
قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به ایالر افتاد که داشت
کفش های منو میپوشید! دوییدم سمتش که در وبست فرار کرد
فشی زیر لب بهش دادم.سمت tvرفتم. اخ جون باب
اسفنجی!گشنم بود و از صبح چیزی نخورده بودم داخل
اشپزخونه شدم و بعد خوردن یه نیمرو برگشتم تو پذیرایی ورو
مبل سه نفره قهوه ای سوختی لم دادم و مشغول دیدن کارتونم
شدم.
با صدای گوشیم از عسلی برداشتم و بازش کردم.یا امام از
شماره همون مرده هست یعنی اون پسره بود؟ولی صداش جوون
نبود اه نمیدونم!باز کردم و دیدم ادرس رو فرستاده
اووو کی میره این همه راه رو،بابا خر پول!خونش تو زعفرانیه
هست.شدید خوابم میومد تا ساعت ۵صبح هم که مشغول ور
رفتن با گوشی بودم، برم بخوابم عصر کسل نباشم.بلند شدم و
tvرو خاموش کردم و بعد از خوردن یه لیوان اب سمت اتاق
رفتم
داخل شدم و خودم رو پرت کردم رو تختم و بشمار سه چشمام
گرم شد.
*ایالر*

نفس عمیقی کشیدم و وارد شرکت شدم یه برج شیشه ای بزرگ
بود که اسمش ساری بود و منم قرار بود اگه شد بخش تبلیغ که
اصلی بود منشی بشم.طبقه رو پیداکردم.سوار اسانسور شیشه ای
شدم .
جووون چه قشنگه!
وقتی در بسته میشد دستی جلوش رو گرفت و خیلی ریلکس
وارد اسانسور شد.از پایین شروع کردم به اسکن!
یه جفت کفش براق و مشکی مردونه کت و شلوار مشکی اتو
کرده مرتب و تمیز زیر کت یه پیرهن مشکی با کراوات مشکی
سرم رو ب لند کردم و به قیافش زل زدم…
یه دفعه رنگم پرید، یا امــــــــــام!این که خود مهراد ساری
هست.چقدرم گنده هست عوضی من پیشش جوجه ام خیلی
هیکلی و قد بلند خدا ببخشه به صاحبش واال.یه عینک دودی زده
بود،حواسم نبود که زل زدم بهش.عینکش رو برداشت که رسما
کم مونده بود غش کنم!
لعنتی چشماش…..
خیلی از عکسش جذاب و با ابهت بود و خوش قیافه بود.رنگش
برنز بود لبای قلوه ای کوچیک دماغ سر باال که انگار عملی بود
ولی عملی نبود، قاطی کردم.چشم های درشت و پر مژه پر پشت
ابی خمار با ابرو های جذاب که تو اخم کرده بود. فدا اخمات
جیگررررر،پسر نیست بپر تو گلو هست.
باصداش به خودم اومدم.یا خدا یه ساعته زل زدم به پسر
مردم،بعد انتظار دارم لبخند ژکوند تحویلم بده!البته هر پسری بود
میزد هااا ولی این یه نمه غد و تخسه.
پشت چشمی براش نازک کردم که گفت:
-مورد پسندتون بودم خانوم؟!
منم کم نیوردم و قیافه متفکری گرفتم:
-نه.
تو همین موقع،اسانسور وایساد.زدمش کنار و وارد شرکت
شدم.دختر پسرا مثل ملخ این ور و اون ور بودن و تو هو و
وال!با دیدنم همه وایسادن و نگاهم کردند،یک صدا گفتند:
-سالم
اووووف بابا احترام!یعنی به همه اینجوری سالم میدند!
یه دختره با دو اومد منم فکر کردم میخواد بیاد بغلم خواستم
دستام رو باز کنم که از کنارم رد شد و رفت پشت سرم.
وییششششش با من نبود!برگشتم.
بلـــه… این اقا رئیس با یه پرستیژ خاص،یه دستش تو جیب
شلوارش بود به حرف های اون دختره گوش میکرد. ایشی کردم
و به طرف یه دختره رفتم:
-سالم من برا ….
سریع گفت:
-به اون اتاق برید.
بعد جیم شد.فشی زیر لب دادم و رفتم سمت اون اتاق. دو تقه به
در زدم که رفتم تو.
یه اتاق ساده بود که دو تا میز و کامپیوتر داشت و یه دختر پشت
میز نشسته بود.
در و بستم و سالم کردم.
تشکری کردم و نشستمسالم خوش اومدید بفرمایید بشینید.
-اسمتون؟!
-سمیرا راد.
-ببینید خانوم راد، من منشی اصلی شرکت تبلیغات ساری هستم
و وظایف زیادی دارم که با زیاد شدن به یه دستیار احتیاج دارم.
ولی چون همونطوری که من اکثر مواقع پیش اقای ساری هستم
باید دستیارمم پیشش باشه هر وقت بخواد برای همین این
مصاحبه رو باید با خودشون انجام بدید.
-مشکلی نیست.
لبخندی زد و اشاره کرد بلند بشم.بلند شدم اونم همراهم از اتاق
بیرون اومدیم.جلو یه در مشکی وایساد و در زد با صدای بمی
که گفت بیاید داخل شدیم.اتاق مهراد بود که بزرگ و زیبا با
چیدمان مشکی و قهوه ای. منتظر نگاهمون کرد.
-سالم رئیس ایشون اومدن برای مصاحبه.
-اوکی خانوم سماوات شما میتونید تشریف ببرید.
سماوات چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
حاال منو میگی همچین استرس گرفته بودم!
-بشینید.

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: ندا صمدی
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

ورود کاربران
درباره سایت
سایت پرشین رمان یک مرجع معتبر برای خرید بهترین رمان های ایرانو جهان لطفا با ما همراه باشید به زودی اپ بزرگ ما هم فعال خواهد شد که امکانات بی نظیری برای شما خواد داشت ... منتظر باشید ...
آخرین نظرات
  • alimirzayeسلام خانم صادقی مدیر سایت هستم 09221706572 لطفا به من پیام بدید در تلگرام...
  • alimirzayeسلام عزیز 09221706572 تلگرام پیام بدید و اگر نمیتونید از سایت خرید تلگرام ادمین...
  • Zahraسلام میتونید برا من بفرستید من برا شما پول بریزم...
  • Fereshteخوب بود و تاثیرگذار با یه روند بسیار احساسی اما قابل قبول...
  • Nabatجالب و قشنگ بود این رمان.طول کشید خوندنش اما ارزش داشت.بازم دوس دارم در آینده بخ...
  • اعظم صادقیبا سلام اعظم صادقی هستم نویسنده ی رمان ممنون بابت نظر شما، بله در دنیای واقعی از...
  • ناشناسبه نظرم فالوور های این سبک رمان ها خیلی قصه های سیندرلایی ❤️ دارن منکه 🤣خدایی حا...
  • Aishaخیلی خوب بود داستانش.تاثیر خوبی گذاشت روم و تا مدت‌ها توی ذهنم میچرخید...
  • Mahoorکتاب خوبی بود و لذت بردم مخصوصا از فصل چهل به بعد عالی پیش رفت قصه...
  • alimirzayeسلام عزیزبرای پی گیری جلد دو به شماره ی 09221706572 پیام بدید در تلگرام یا واتس...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پرشین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.