رمان سایه روشن نویسنده: آزاده مظفری
زندگی…
با همهٔ وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن
و افسردن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات
تا به جایی که خدا میداند…!
(سهراب سپهری)
سایه روشن داستانیست با نقاط تیره و روشن…داستانی که دختری زیبا و جسور در پس سایههای زندگیاش به دنبال آیندهای روشن گام برمیدارد…
سایه، دختری که مورد خیانت ناجوانمردانهٔ عزیزانش قرار میگیرد و به ناحق قضاوت میشود…
پسرخالهاش سامان در مسیر پر فراز و نشیب زندگی با او هم قدم میشود و عشق آتشینش را در پس حمایتها و محبتهایش نثار او میکند، اما سایه حمایتهایش را به احساسات برادرانهٔ او نسبت میدهد و عشقش را نادیده میگیرد.
سایه در بیست و دو سالگی تصادفاً با مستان آشنا میشود؛ دل میبازد و با عشق ازدواج میکند!
با ازدواج آنها نه تنها آتشفشان عشق سامان فروکش نمیکند، بلکه انگیزهٔ تصاحب و تمنای داشتن سایه بیش از بیش فوران میکند…
شعلههای طاغی و سرکش عشق سامان، سایه را دستخوش جریانات مخاطرهانگیزی میکند و زندگیاش را به ویرانهای دردناک مبدل میکند!
برای مطالعه ی رمان زیبای سایه روشن عضو کانال تلگرام زیر شوید :
آی دی نویسنده در تلگرام :
@azi_mozafari
چند پارت از رمان سایه روشن نویسنده: آزاده مظفری :
فصل اول
(آذر ماه)
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز پَر دشتهای استغنا
اسیر پنجۀ تقدیر میشود گاهی
ترانۀ غمانگیزی که با صدای محزون سیاوش قمیشی از سیستم صوتی پخش میشد، توصیف کاملی از احوال این روزهایم بود.
عقاب تیز پَر دانشکده معماری به جای پرواز بر فراز آسمان زندگی در دام عشق و نفرت، حسرت و فراق اسیر شده بود و هر بار که برای رهایی و اوج گرفتن تلاش میکرد، گرفتارتر میشد.
انگار نه آن بالهای قدرتمند یارای پرواز و اوج گرفتن داشتند؛ نه آن منقار تیز توان پاره کردن ریسمان!
مستان سلطانی…بیست و دو ساله…پسر جذاب و مغرور دانشکده!
عاشقان سینه چاک زیادی داشتم که همگی منتظر گوشۀ چشمی از سویم بودند و به دنبال جلب توجهم گوی رقابت را از یکدیگر میربودند، اما همیشه بیتوجه به تلاش و تکاپوی آنها از کنارشان رد میشدم و نادیدهاشان میگرفتم!
از جمعیت نسوان بیزار و نسبت به آنها بیاعتماد بودم و فقط برای خوشگذرانی چند صباحی را با آنها وارد رابطه میشدم…رابطهای که خیلی زود به اتاق خوابم منتهی میشد و اندکی بعد خاتمه مییافت!
دختران ساده لوح بیخبر از دل من، رویای شیرین عشق را در سر میپروراندند؛ برای پا گذاشتن به خلوتم پیشقدم میشدند و با تصوراتی واهی مشتاقانه هم بسترم میشدند.
هوسباز و شهوتران نبودم!
با این کار روی زخمهای کهنه و ناسور قلب و روحم که یادگار گذشته بودند، مرهم میگذاشتم؛ آنها را التیام میبخشیدم و از این طریق خاطرات تلخ و زهرآگین روزگار نوجوانیام را کم رنگ میکردم…بدون اینکه به عقوبت آن بیاندیشم!
حالا در اوایل دهۀ سوم عمر شبیه بقایای کوه بزرگی شده بودم که بعد از زلزلهای مهیب ویران و آوار شده بود.
با غروری لگد مال شده، تنها مانده بودم…از فرط دلتنگی و فراق کنج عزلت گزیده بودم و روزگار را با مرور خاطرات سپری میکردم…شاید هم ناخواسته جزای کارهایم را میدیدم!
توبه شکستم و خام آن افسونگر زیبا شدم…اعتماد کردم و برای یک عمر زندگی انتخابش کردم…عاشق شدم و تن به ازدواج دادم…
افسوس که خیلی زود عشقم نادیده گرفته شد و صاعقهای مهیب پیکرهٔ زندگیمان را خشکاند!
در برابر دروغ و خیانت بیطاقت و بیرحم بودم و هیچ کس جلودار غیظ و عتابم نبود!
دخترک چشم عسلی با علم به خصوصیات اخلاقیم، هیزم به شرر این خشم انداخته بود؛ آتش وسیعی برافروخته بود که شعلههای سرکش و طاغی آن قرار بود قبل از دیگران، خودش را بسوزاند و خاکستر کند!
هر روز به حجم سوألات بیجواب انباشته شده در مغزم افزوده میشد و من در یافتن پاسخی مناسب ناتوانتر!
این معمای غامض، مثل کلافی پیچیده و تودرتو شده بود؛ از هر سرش میگرفتم با گرۀ کوری برخورد میکردم که قدرت باز کردنش را نداشتم، اما به وضوح میدانستم که سر منشأ تمام این گرههای کور…فقط یک کلمه است…خیانت!
از صدای سیاوش قمیشی و ترانهٔ غمانگیزش خسته شده بودم؛ با همان چشمان بسته و سری که به پشتی کاناپه تکیه داده بودم، کنترل سیستم را برداشتم و ترانه را عوض کردم؛ این بار موسیقی ملایمی به زبان انگلیسی پخش شد.
نشیمن با آباژور پایه بلند و کم نور کنار تلویزیون سایه روشن شده بود؛ نگاهی به اطراف انداختم، به جزء رد تیرهای که از قابهای عکس بر روی دیوارها به جا مانده بود، تغییری ایجاد نشده بود.
آنها را برداشته بودم تا کمتر به او و زندگی نکبتباری که برایم رقم زده بود، فکر کنم؛ غافل از اینکه با برداشتن آنها نمیتوانستم حقیقت تلخ زندگیام را پنهان و فراموش کنم!
طبق عادت روی کاناپۀ چرمی بزرگی که او با ذوق فراوان خریده بود، نشسته بودم؛ شمعها را روشن و گوشهایم را مهمان نوای دلنشین موسیقی محبوبم کرده بودم.
بوی قهوهٔ دم کرده با عطر لوندر شمعهای روی میز درهم آمیخته بودند و مشامم را نوازش میکردند؛ رایحهای آشنا که بوی زندگی میداد…
زمان زیادی از آن شبها نگذشته بود، خلوتی آرام و دوستداشتنی…کنار هم مینشستیم و در حین نوشیدن قهوه از روز شلوغ و پر کارمان حرف میزدیم.
گاهی فیلم تماشا میکردیم؛ در حین تماشای فیلم سرش را روی پایم میگذاشت و انگشتان من حریصانه میان پیچ و تاب موهایش میخزیدند و تار به تار طلاییهایش را نوازش میکردند.
هشتاد روز از رفتن او گذشته بود و هنوز آرام نشده بودم…جملات متن خداحافظیاش در مغزم حک شده بودند…عکسهایی که فرستاده بود، با هر بار پلک زدن مقابل دیدگانم نقش میبستند…چه ساده گذاشته و گذشته بود!
قلبی که چهار سال برای او و به شوق دیدنش ضربان گرفته بود، حالا مملو از کینه و نفرت شده بود و به شوق انتقام میتپید.
در عمق ذهن شوریده و بیسر و سامانم کلمۀ خیانت با حالتی منفور دهان کجی میکرد.
آتش نفرت و انتقام در وجودم زبانه میکشید و درونم جهنمی بر پا کرده بود که به هیچ طریقی سرد نمیشد.
تمام سلولهای مغزیام برای خاموش کردن این جهنم به تکاپو میافتادند، اما ماحصل تکاپویشان سر درد کشندهای بود که هر شب مهمان جسم و جانم میشد.
سر دردهایم، با مصرف قرصهای مسکن قوی و یک خواب عمیق و طولانی آرام میگرفتند، اما در طی این چند روز، به لطف سفر بیموقع عمه خانم و رسیدگی به آوا، از نعمت تسکین بخشی قرصها و خواب کافی محروم شده بودم.
گریهٔ ضعیف آوا که بیشتر شبیه به غر زدن بود، باعث شد نگاهی به ساعت بزرگ روی شومینه بیاندازم؛ ده شب بود و مانند هر شب، بیموقع از خواب بیدار شده بود.
دخترک روی تختش نشسته بود و عسلیهایش را به در دوخته بود؛ به محض دیدنم دستانش را از دو طرف باز کرد و لبخند شروری روی لبانش نشاند.
صورت گرد و بامزهاش که میان تل انبوه موهای طلایی قاب گرفته شده بود، مرا برای به آغوش کشیدن و بوسیدنش بیتابتر میکرد.
از روی تخت بلندش کردم؛ خودش را به سینهام چسباند و سرش را جایی بین گردن و شانهام قرار داد؛ سر در گریبان دخترم فرو بردم و عطر تنش را عمیقاً نفس کشیدم؛ دلتنگ بودم…دلتنگ یک جفت عسلی وحشی…
همان طور که آوا را در آغوش گرفته بودم، شیشه شیر را آماده کردم و روی صندلی کنار تخت نشستم.
آوا در حین شیر خوردن با پرزهای نرم سینهام که از یقۀ گشاد تیشرت بیرون زده بود بازی میکرد و ناخواسته ذهن متلاطم و مشوشم را به آرامش دعوت میکرد.
به صورت و حرکات طفل ده ماههام خیره شدم؛ دلبریهایش…چال ریز گونۀ چپش…پوست لطیف و سپیدش…موهای طلایی و مجعدش…
به قدری محو شباهت آوا و مادرش شده بودم که متوجهٔ شیشه شیر خالی و چشمان بستهاش نشده بودم، زودتر از انتظارم به خواب رفته بود؛ آهی از سر حسرت کشیدم و او را روی تخت خواباندم.
به نشیمن برگشتم و نگاهی به فنجان قهوهٔ سرد شدهام انداختم، دیگر تمایلی به نوشیدن آن نداشتم؛ چشمانم از فرط خستگی و بیخوابی قرمز شده بودند.
روی همان مبل بزرگ و چرمی دراز کشیدم، پتوی نازک و مسافرتی را از روی دستۀ مبل برداشتم و روی خودم کشیدم؛ هنوز رد کم رنگی از عطر دلبر بیوفا بر آن به جا مانده بود؛ بوی لوندر…عطری آشنا و فراموش نشدنی!
عمیق نفس کشیدم، شمیمی به پر رنگی خاطرهٔ اولین دیدارمان در سرم پیچید و چشمانم بیاختیار بسته شدند.
اواسط دی ماه بود، یک روز سرد و برفی!
ساعت شش صبح بیدار شده بودم و دوش مختصری گرفته بودم؛ کت و شلوار زغالی رنگ و پالتوی مشکی رنگم را برای شرکت در جلسۀ مهم آنروز آماده کرده بودم؛ باید کاملاً رسمی لباس میپوشیدیم، از این رو به پیمان هم تأکید کرده بودم که لباس مناسبی انتخاب کند.
روز موعود فرا رسیده بود!
بعد از یک سال دوندگی و تلاش بیوقفه، موفق شده بودیم نظر هلدینگ بزرگ و بینالمللی ارکیده را جلب کنیم؛ بالاخره بخش معماری مجموعه برای عقد قرارداد با شرکت ما جلسهای ترتیب داده بود.
طبق قرارداد باید اتاقها و فضای داخلی سه هتل بزرگ و لوکس را طراحی میکردیم و موفقیت در این پروژه به منزلهٔ بستن قراردادهای بیشتر و بزرگتر در کشورهای همسایه بود.
دو سال پیش، شرکت معماری مدرن دیزاین را با کمک هم تأسیس کرده بودیم و با پشتکار و خلاقیتی که داشتیم، خیلی زود پلههای ترقی را طی کردیم.
پیمان علاوه بر اینکه شریکم بود، رفیقم بود و در تمام مدت رفاقت و شراکتمان، برادرانه و دلسوزانه رفتار کرده بود.
به مناسبت امضای قرارداد جشن دو نفرهای گرفتیم و برای نهار به یک رستوران لوکس رفتیم؛ پس از آن پیمان برای انجام یک سری از کارها روانهٔ شرکت شد و من به طرف خانهٔ عمه خانم حرکت کردم؛ قبل از هر کاری باید خبر این موفقیت و پیروزی را به پدرم میدادم.
سرخوش و سرمست از مهمترین رویداد زندگی شغلیام، در انتظار سبز شدن چراغ راهنمایی، پشت فرمان نشسته بودم؛ بارش برف قطع شده بود و مخمل سپیدی بر سر شهر کشیده شده بود.
کمی به راست متمایل شدم تا از داشبورد پاکت سیگارم را بیرون بیاورم که جسمی با قدرت از پشت سر با ماشینم برخورد کرد و صدای مهیبی بلند شد؛ حال خوشم یکجا پرکشید و اخم غلیظی روی پیشانیام نشست.
از آینه وسط ماشین نگاهی به پشت سر انداختم؛ یک مزدا تری سفید رنگ با کاپوتی که مچاله شده بود!
دود سفید رنگی از آن بلند میشد و اجازه نمیداد راننده را ببینم؛ با ابروهای گره خورده از ماشین پیاده شدم تا راننده را به باد ناسزا بگیرم؛ انتظار داشتم او هم پیاده شود، نگاهی بیاندازد و عذرخواهی کند، اما بر خلاف انتظارم کسی از ماشین پیاده نشد!
شیشههای ماشینش به قدری کثیف بودند که داخل آن به وضوح دیده نمیشد، با انگشت اشاره چند ضربه به شیشه سمت راننده زدم.
دختری با کلاه بافتنی قرمز رنگ و یک آبنبات چوپی گوشهٔ لپش شیشه را پایین کشید و با لحنی دستوری تأکید کرد:
-یه لحظه صبر کن!
آمده بودم تا ناسزا بارش کنم، اما نگاهم که در نگاه یک جفت عسلی وحشی نشست، زبانم قفل و دهانم بسته شد…
صدای کر کنندهٔ موسیقی را کم کرد و سرش را برای پیدا کردن چیزی داخل کیف بزرگ و خورجین مانندی فرو برد؛ موبایلش را بیرون کشید و با لحن تند و تیزش آن را مقابل صورتم تکان داد:
-باید تلفن بزنم! واجبه!
سرش پایین بود و مشغول گرفتن شماره که نفسش را با صدا بیرون فرستاد:
-ای بابا، چرا آنتن نمیده!
به محض وصل شدن تماس، رو کرد به من و آبنبات چوبیاش را به علامت سکوت روی بینیاش گذاشت:
-سامان سلام، خوبی؟ کجایی؟
-… -منم خوبم؛ دارم میرم دانشگاه…یعنی داشتم میرفتم دانشگاه که تصادف کردم.
-… -چیزی نشده، نترس!
-… -نه بابا خودم سالمم، فقط ماشینم داغون شد…ببین سویئچ یدک تو کشوی اتاقمه، بده به یکی بیاد ماشینو بکسل کنه ببره تعمیرگاه، از کاپوتش دود بلند میشه!
-… -باشه لوکیشن میفرستم برات، عاشقتم بابا لنگ دراز!
نگاهم میان چین و شکن خرمن طلایی رنگش گم شده بود و متوجهٔ ادامه و اتمام مکالمهاش نشده بودم.
با صدای ظریف و دلبرانهٔ او چشم از گیسوانی که لاقید بر روی شانههایش رها شده بودند، گرفتم و به صورتش دوختم.
-آقا! جناب! با شمام، حواست کجاس؟!
اگه یکم بری کنار، پیاده شم ببینم چه بلایی سر ماشینم اومده!
نگاهم را از صورتش گرفتم و خیلی کوتاه به فضای داخل ماشین و تابلوهایی که حجمشان تا سقف میرسید، دوختم و پفی کردم.
دخترک پس از یک نگاه اجمالی به ماشینش در حالیکه آبنبات را گوشهٔ لپش نگه داشته بود، نچی کرد:
-این جور که بوش میاد با این نمیتونم برم دانشگاه، باید دربست بگیرم.
در پی جملهاش رو کرد به من:
-بذار اول یه تلفن بزنم!
اینبار قبل از اینکه گوشی را از جیب پالتویش بیرون بکشد، گره کوری میان ابروهایم نشاندم و با لحنی دستوری گفتم:
-اول ماشینتو بکش کنار! نمیبینی دارن بوق میزنن!
بیارش اونور چهارراه، یه گوشه پارک کن…تکلیفمون که روشن شد، هر چقدر خواستی تلفن بزن!
چشمانش را در کاسه چرخی داد:
-آخه چطوری راهش بندازم، هنوزم داره دود میکنه!
-مسیر کوتاهه، چیزی نمیشه…احتمالاً رادیاتش سوراخ شده.
بدون توضیح اضافهتری به سمت ماشینم رفتم؛ به او هم اشاره کردم تا زودتر سوار شود و راه بیافتد؛ بعد از چهار راه، گوشهای پارک کردم و قبل از پیاده شدن پاکت سیگار و فندکم را برداشتم.
دخترک به زحمت ماشینش را با سپر شل و نیمه آویزان حرکت داده بود؛ کمی بعد از چهار راه و با فصله نه چندان کوتاهی از ماشین من پارک کرد و پیاده شد.
سرش را پایین گرفته بود و حواسش شش دانگ به تایپ کردن در گوشیاش بود؛ بیتوجه به ماشینهایی که به محض سبز شدن چراغ راهنمایی با سرعت از پشت سرش حرکت میکردند، در کنار خیابان راه میرفت.
اما تمام حواس من به نقطهای پشت سر او معطوف شده بود، نقطهای که یک تاکسی زرد رنگ کلافه از ترافیک، به محض سبز شدن چراغ راهنمایی پایش را روی پدال گاز گذاشته بود.
یکباره و بیاختیار انگشتانم بر بازویش چنگ شد و او را به سمت خودم کشیدم؛ انتظار این حرکت غیر منتظره را نداشت؛ تعادلش بهم خورد و محکم با سینهام برخورد کرد.
متحیر و متوحش سرش را بالا آورد و به صورتم خیره شد، هنوز دلیل کشیده شدنش را نفهمیده بود که نگاه عتابآلودم را به او دوختم و با تن صدایی که بیشباهت به فریاد نبود، غریدم:
-هیچ معلوم هست چی کار میکنی؟! اگه نکشیده بودمت کنار که مثل ماشینت له شده بودی…دخترهٔ حواس پرت! حتماً اون موقع هم که کوبیدی به ماشین من، سرت تو گوشیت بود؟! آره؟!
کمی از من فاصله گرفت و گرهٔ کوری بین ابروهایش نشاند؛ چشمانی را که از فرط تعجب و تحیر بیش از اندازه گشاد شده بودند، تنگ کرد و غرید:
-من حواس پرتم یا شما که یهو میزنی رو ترمز…تازه طلبکارم هستی!
رفتار او خلاف انتظارم بود؛ فکر میکردم بابت نجات جانش تشکر کند، اما دخترک چموش نه تنها فرصت حرف زدن به من نداد، بلکه دست آزادش را به کمر زد و آبنباتش را مقابل صورتم نگه داشت:
-اصلاً با این ماشین گنده چرا اومدی تو شهر؟ برو کوهی…بیابونی…کویری…نمیدونم یک جایی که مناسب تانکت باشه! گرچه با این قد و هیکل گنده و هالک طوری که برای خودت ساختی، بعید میدونم تو ماشین دیگهای جا بشی!
از حجم گستاخی او متحیر شده بودم، تا کنون با چنین اعجوبهای روبرو نشده بودم؛ جملاتش را در ذهنم حلاجی میکردم و فکم لحظه به لحظه منقبضتر میشد.
چطور با یک کلمه زحمات چندین ساله و مدالهای ارزشمندم را در رشتۀ بوکس زیر سوأل برده بود؛ منظورش از هالک همان موجود کریه و سبز رنگ فیلمهای قدیمی هالیوود بود؟!
شقیقههایم نبض گرفته و بنا گوشهایم قرمز شده بودند، اما دخترک بیتوجه به حال من، بدون اینکه نفس بگیرد پشت سر هم و بیوقفه حرف میزد:
-به خاطر این تصادف مسخره، ممکنه دیر برسم و نتونم کارامو به موقع تحویل بدم…شایدم مجبور شم یک ترم دیگه برم دانشگاه تا استاد پایان نامهای که این همه براش زحمت کشیدم رو قبول کنه!
باید این دخترک زبان دراز را ادب میکردم؛ کلفت شنیدن آن هم از یک دختر در مرامم نبود، از این رو صورتم را تا فاصلهٔ چند سانتیمتری از صورت او جلو بردم:
-مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم! اولاً که من یهو نزدم رو ترمز، قبل از اینکه جنابعالی برسی، ایست کامل کرده بودم و منتظر بودم چراغ سبز بشه…دوماً یه نگاه به ماشینت بنداز، تا سقف بار ریختی توش…صدای موزیکتم که گوش عالم رو کر میکنه…با این تفاسیر، میخوای حواست جمع باشه و تصادف نکنی؟! ضمناً اگه با این به قول شما تانک، تو شهر رانندگی میکنم، تنها دلیلش رانندههای حواس جمعی مثل شماست…اگه با یه ماشین معمولی بودم که الان ماشینم تا کمر جمع شده بود!
صدای زنگ موبایلش بلند شد، به ناچار ساکت شدیم، اما هر دو با نگاهمان برای هم خط و نشان میکشیدیم.
موبایل را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به صفحهٔ روشن آن انداخت، سپس صفحهٔ گوشی را مقابل صورتم نگه داشت:
-اگه عصبانی نمیشی جواب بدم، واجبه!
بدون اینکه روی صفحهاش دقیق شوم، سیگاری روشن کردم و گفتم:
-جواب بده.
به ماشینم تکیه دادم و پک عمیقی به سیگارم زدم.
خوب بود که گوشیاش زنگ خورد، فرصت مناسبی بود تا خشمم فروکش کند و بر خودم مسلط شوم.
از دقایقی پیش که با این دختر روبرو شده بودم، همزمان چند حس مختلف و متضاد را تجربه کرده بودم، خشم…لذت…حرص…هیجان…
برخلاف دخترانی که اطرافم دیده بودم، این یکی اصلاً درگیر حرکات و عشوههای زنانه نبود، در واقع رفتار جسورانه و بیپروایش نظرم را جلب کرده بود.
نگاه کنجکاوم را به او که حین مکالمه مقابلم رژه میرفت، دوختم و با لذت به تماشایش نشستم. حض بصر که میگفتند همین بود!
قدی تقریباً متوسط…بدون در نظر گرفتن پاشنۀ چکمههایش تا سینهام میرسید و برای نگاه کردن به صورتم باید سرش را بالا میگرفت.
پالتویی تقریباً کوتاه…چکمههای چرمی که بلندی آن تا زانوهایش میرسید و کلاه قرمز رنگی که از فرق سر تا بالای گوشهایش را میپوشاند.
انگشتان کشیده و سفید…ناخنهای کوتاه با لاک مشکی…دستکشهای پشمی که فقط یک بند از هر انگشتش را میپوشاندند.
لبهای سرخ و بینی قلمیاش در آن صورت گرد و سفید خوش میدرخشید…چشمانی وحشی به رنگ عسل که جسارت و شجاعت در آنها موج میزد.
در کل چهره دوستداشتنی و زیبایی داشت؛ سفیدی پوست و طلایی موهایش با رنگ مشکی لباسهایش کاملاً در تضاد بودند و بیشتر جلب توجه میکردند.
از مدل ماشین و لباسهای شیکی هم که بر تن داشت، مشخص بود که زندگی مرفه و بیدغدغهای دارد.
آنقدر مشغول واکاوی او شده بودم که گذر زمان را حس نکرده و نیمی از مکالمهٔ تلفنیاش را نشینده بودم؛ صدای لطیف و لحن طنازش باعث شد بیاختیار گوشهای تیزم را به باقی مکالمهاش بسپارم:
-نگار، گوش کن ببین چی میگم! همین الان برو پیش استاد بهرنگ و بگو تصادف کردم، یه کم زمان بخر تا خودمو برسونم!
تا همینجا فهمیدم کسی که تماس گرفته، نامش نگار است؛ با وصف اینکه صدای نگار را نمیشنیدم، دقتم را بیشتر کردم تا طبق جوابهای دخترک از مضمون مکالمهشان با خبر شوم.
-… -نه بابا! از وقتی ازم خواستگاری کرده، مهربونتر شده؛ دیگه گیر نمیده.
-… -جوابِ چی؟ بذار یکم تو خماریش بمونه.
-… -چی میگی تو؟! معلومه که جوابم منفیه! فقط منتظرم پایان نامهام تموم شه، بعد جوابشو بدم…حوصله ندارم لج کنه و یه ترم دیگه بکشونتم دانشگاه.
-… -عقلتو از دست دادی؟! میخوای سامان خفم کنه؟! همین جوریش هم از استاد بهرنگ خوشش نمیومد، وای از وقتی که جریان خواستگاری رو بفهمه!
-… -معلومه که سامان از همه مهمتره! ولش کن حالا، سر فرصت راجبش حرف میزنیم…باشه؟
-… -گفتم که من مقصر بودم، از عقب زدم بهش… میخواستم گوشیمو از تو کیفم در بیارم به تو زنگ بزنم که این جوری شد!
کاملاً واضح، جواب سوألها را داده بود و به راحتی میشد موضوع مورد بحثشان را حدس زد؛ استادی که از او خواستگاری کرده بود و قرار بود جواب منفی بگیرد، سامان نامی که معلوم نبود چه نسبتی با او دارد، اما هر که بود، مشخص بود از جایگاه ویژهای نزد او برخوردار است.
در ذهنم مشغول بررسی رابطهٔ او و سامان بودم که یکباره دست از قدم زدن برداشت و روبرویم ایستاد؛ دقیق و عمیق نگاهم کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند، پس از مکث کوتاهی گوشهٔ لبش به سمت بالا انحنا پیدا کرد:
-اوممم…یک آقای جذابو خوشتیپ، ولی بیاعصاب… ماشالاء یه طعنه زده به چنار، از بس گندهاس! ماشینشم نرمال نیست آخه، قد تانکه!
بلافاصله صدای قهقههاش بلند شد و چال ریزی روی گونهٔ چپش نمایان شد؛ مردمکهایم بیاختیار روی همان نقطه ثابت شدند و محو تماشایش شدم.
-… -من از کجا بدونم آقای هالک چند سالشه؟
شروع به حرف زدن کرد و من تازه متوجه شدم، شخص مورد بحثشان کسی جزء من نیست؛ به نظرم دچار نوعی اختلال روانی بود، نه به خوشتیپ و جذاب گفتنش، نه به هالک گفتنش!
مکالمهاش زیادی طولانی شده بود، ابروهایم را به هم نزدیک کردم و با انگشت اشارهام چند ضربه روی صفحهٔ ساعت مچیام زدم.
کمی مکث کرد و عدد یک را با انگشتش نشان داد؛
-… -برو دیگه اسکارلت جان! بذار زودتر تکلیف این ماشینو روشن کنم، بیام؛ یادت نره، حتماً بری پیش استاد بهرنگ!
خداحافظی کرد و رو به من لبخند دلبرانهای زد:
-خوب حالا باید چی کار کنیم؟ ماشین شما که اونقدری خسارت ندیده، ماشین من بدبخت داغون شده! بگین خسارتش چقدر میشه، زودتر تقدیم کنم، برم…دیرم شده!
بدون اینکه جواب سوألش را بدهم، با انگشتم به کلاهش اشاره کردم، چشمانش را گرد کرد و هر دو ابرویش را بالا انداخت:
-رنگی شده؟
سرم را بالا انداختم و نچی کردم، کف دستش را روی کلاهش کشید:
-پس چی؟! حتماً رنگی شده دیگه!
آخه چند تا از تابلوها هنوز کامل خشک نشده بودن!
از سربهسر گذاشتن و دیدن چهرهٔ متعجب و چشمانی که بیش از اندازه گرد شده بودند، لذت میبردم؛ با انگشت شستم گوشهٔ لبم را خاراندم و پوزخندی را که میرفت به لبخند تبدیل شود، در همان حد نگه داشتم:
-زمان ما این طوری نبود، زمان شما این شکلی میرن دانشگاه؟!
مخصوصاً از جملات گنگ استفاده میکردم تا آثار تعجب را در چهرهاش ببینم، از دیدن چهرهٔ گیج و ماتش، دلم ضعف میرفت؛ با چند سرفۀ کوتاه لبخندم را جمع کردم:
-بدون مقنعه؟! با کلاه؟!
کمی اخمهایش را در هم کرد و گفت:
-نخیر، جناب حراست! مقنعه تو کیفمه! به جای این حرفها، زودتر بگو چی کار کنم، وقت ندارم…باید دربست هم بگیرم و کل اون تابلوها رو جابهجا کنم.
جملۀ آخر را خیلی مظلومانه بیان کرده بود، برای همین بیشتر از این معطلش نکردم و از جیب پالتویم کارتی بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم:
-فعلاً هیچی…هم تو دیرت شده، هم من…ماشینم خیلی خسارت ندیده؛، فقط سپرش باید رنگ بشه…بیمه، کارت ماشین، شماره تلفن، همه رو بده…چند روز دیگه هم زنگ بزن تا بگم خسارتم چقدر شده و برای تحویل مدارک کجا بیای!
کارت را از میان انگشتانم بیرون کشید و نگاهی به نوشتههای روی آن انداخت و پف کلافهای کشید:
-ببخشید…آقای…آقای حراست! این بیزنس کارت شرکته، توش چند تا شماره تلفن ثابته با دو تا شماره موبایل، اسم دو نفر هم نوشته شده…با کدوم شماره تماس بگیرم؟! زنگ زدم بگم با کی کار دارم؟!
فک منقبض و گرهٔ کور ابروهایم را که دید، سریع گفت:
-خب حالا اخماشو ببین؛ چی کار کنم، خودت اسمتو نگفتی!
از لای دندانهای کلید شدهام، گفتم:
-مستان…مستان سلطانی! کارت ماشین و شماره تلفن!
همان طور که در چشمانش زل زده بودم، دستم را برای گرفتن کارت ماشین و شماره تلفنش دراز کردم، اما دوباره با انگشتش عدد یک را نشانم داد و به سمت ماشینش رفت؛ خیلی طول نکشید که برگشت و مدارک ماشین را به سمتم گرفت، لبخندی زد:
-کف دستتو بده، میخوام شمارمو بنویسم!
مانند آدمهای مسخ شده، دوباره مات چال گونهاش شدم و بیدرنگ کف دستم را به طرفش گرفتم؛ کارش که تمام شد، نگاهی به کف دستم انداختم؛ قطعاً سربهسرم گذاشته بود، شاید هم مسخرهام کرده بود!
این بار چشمهای من گرد و گشاد شده بودند و حالم ملغمهای از بهت و خشم و خنده…
قبل از اینکه چیزی بگویم، با همان لبخند دلبرانهاش چشمکی زد:
-اسمم سایهس…فامیلم روشن…از آشناییتون خوشحال شدم!
همه چیز این دختر خاص بود، رفتارش…جسارتش…چشمان وحشیاش…چال گونهاش…اسم و فامیلش!
خودم را خوب میشناختم، تا کنون جذب دختری نشده بودم؛ اما دیدنش، همزمان شده بود با هجوم حسهای ناشناخته…حس میکردم که قلبم تندتر از حالت عادی میتپد، از همصحبتی با او لذت میبردم و دیدار دوبارهاش برایم خالی از لطف نبود.
خسارت ماشینم آنقدری نبود که بخواهم کارت ماشین و بیمهاش را بگیرم، اما بهانهٔ خوبی برای یک قرار ملاقات بود.
مدارکش را داخل جیبم گذاشتم و پرسیدم:
-تنهایی میتونی این همه تابلو رو جابهجا کنی و بذاری توی یه ماشین دیگه؟
سرش را به سمت بالا و پایین حرکت داد و چشمکی زد:
-عادت دارم کارامو خودم انجام بدم، از دخترای لوس و سوسول خوشم نمیاد…الان یه دربست میگیرم و جابهجاشون میکنم.
دلیل مشخصی برای حس مسئولیتپذیری خودم پیدا نمیکردم، اما هر چه بود و هر دلیلی داشت، حاضر نبودم او را به حال خودش رها کنم و بروم، از این رو خیلی جدی گفتم:
-نمیخواد تو بگیری! تا برات دربست میگیرم، برو وسایلتو از توی ماشین جمع و جور کن…کمک میکنم تابلوها رو جابهجا کنی.
برق خوشحالی را در چشمانش دیدم، به نظرم انجام دادن کارهایش به تنهایی، ادعایی بیش نبود.
تاکسی گرفتم و کمک کردم وسایلش را جابهجا کند، قبل از اینکه سوار ماشین شود، نگاهش را به چشمانم دوخت و لبخند ملیحی زد:
-اگه نبودی کلی طول میکشید تا جابهجاشون کنم، تازه اگه خرابکاری نمیکردم، مرسی که کمکم کردی…خدافظ بابا لنگ دراز!
نگاهش مملو از قدردانی بود، وقتی در آن یک جفت عسلی وحشی آرامش موج میزد، زیباتر و دل فریبتر به نظر میرسیدند.
گفت و بیدرنگ سوار تاکسی شد، راننده هم بدون معطلی حرکت کرد.
القابی که به جای اسم افراد به کار میبرد، برایم جالب بودند…گویا با صدا زدن نام آدمها مشکل داشت!
***********
از صدای زنگ موبایل تکانی خوردم و با همان چشمان بسته، آن را از روی میز برداشتم، هیچ کس به جزء پیمان این موقع از صبح با من تماس نمیگرفت.
با صدای خوابآلود و معترضی گفتم:
-بگو پیمان! چی کار داری این وقت صبح زنگ زدی؟
بر خلاف من، پیمان کاملاً سر حال بود؛ در واپسین روزهای سرد پاییز هم طبق برنامۀ صبحگاهیاش مشغول دویدن در پارک روبروی خانهاش بود، نفس نفس میزد:
-صبح بخیر، جناب! مثل اینکه خونهنشینی بد جوری بهت ساخته؟ به فکر خودت نیستی…به فکر شِکم اون بچه باش…حتماً تا الان از گشنگی ضعف کرده…دو ماه دیگه یک سالش میشه…اونوقت تو هنوز بچهداری یاد نگرفتی؟!
حق با او بود، در این مورد خیلی ضعیف عمل کرده بودم و تقریباً هیچی نمیدانستم؛ تمام کارهای مربوط به آوا را مادرش انجام میداد و در تمام این سه ماه و نبودش، عمه خانم به آوا رسیدگی کرده بود.
پفی کردم که باعث خندهٔ پیمان شد:
-حالا عیب نداره، وقت هست، بالاخره یاد میگیری! راستی امروز حتماً یه سر بیا شرکت…چند تا طرح مونده که تو باید ببینی تا نهاییش کنیم و بفرستیم برای کار فرما!
سه روز بود که شرکت نرفته بودم و کلی کار عقب افتاده داشتیم، خمیازهای کشیدم:
-تو که شرایط منو میدونی، چرا میگی بیا شرکت؟! برادر من، نمیتونم بیام! یا باید صبر کنم عمه خانم برگرده یا بگردم دنبال یک پرستار برای آوا.
گویی منتظر شنیدن همین جمله بود که هیجانزده گفت:
-خب زودتر میگفتی! فکر کنم، بشه یه کاری کرد…خانم یکی از دوستام، تو یه مرکز توانبخشی کار میکنه، مثل اینکه پرستاری، روانکاوی، چیزیه…میتونم بهش بگم یکی رو معرفی کنه…فقط چند ساعت زمان میخوام، هر جور شده تا شب یک نفر و پیدا میکنم…باهات هماهنگ میکنم، بیاد برای معارفه!
از انتخاب دوستی مثل پیمان خیلی خوشحال بودم؛ در این چند وقت که اوضاع روحی مناسبی نداشتم، بیمنت وقت گذاشته بود و تکیهگاه خوبی محسوب میشد.
به وضوح میدانستم این مشکل را هم به سادگی حل میکند، از این رو فقط به گفتن چند نکته اکتفا کردم:
-دستت درد نکنه، فقط حواست باشه! بچه سال یا پیر نباشه…حتماً درس خونده باشه، پرستاری، مددکاری، چیزی باشه…تمیز و مرتب باشه، از آدمهای شلخته خوشم نمیاد! اممم…کمر دردی، پا دردی، نمیدونم مرضی نداشته باشه که بخواد از زیر کار در بره! ترجیحاً بچه بزرگ کرده باشه…صبح زود اینجا باشه و شبها بره خونش، نمیخوام بمونه! در ضمن دست پختشم خوب باشه، حوصله ندارم وقتی میام خونه تازه، به فکر درست کردن غذا باشم!
خندۀ بلندی سر داد و گفت:
-داداش، مگه میخوای بری خواستگاریش؟! قراره آوا رو نگه داره، به دکتر، مهندس بودنش چی کار داری؟! نکنه واسه خودت میخوای و آوا رو بهونه کردی، هان؟! البته اگه برای خودت میخوای که حاجیت کِیسهای بهتری سراغ داره؛ تازه شب هم میمونن. نظرت چیه؟
خوب میدانست با شوخیهایش، برای لحظاتی خنده مهمان لبهایم میشود و احوال ناکوکم، کوک!
تک خندهای کردم:
-قربون دستت، شما همین یکی رو پیدا کن، اون یکی پیشکشت! خودم واسه اون یه فکری میکنم…برو دیگه! میخوام برم سراغ آوا، کسی رو پیدا کردی، خبرم کن…اول از فیلتر خودت ردش کن، اگه خوب بود به من بگو؛ حوصله سر و کله زدن ندارم!
عقربهها، ساعت سه بعد از ظهر را نشان میدادند؛ مشغول آماده کردن آوا برای خواب نیم روزی بودم که پیمان تماس گرفت و گفت با در نظر گرفتن نکاتی که مد نظرم بود، یک پرستار مناسب پیدا کرده و طبق قراری که با او گذاشته، ساعت هفت شب برای معارفه میآید.
ساعت شش عصر تمام کارهایم انجام شده بود؛ آوا بیدار شده و سوپش را خورده بود، لباسهایش را عوض کرده بودم و در تختش مشغول بازی با اسباب بازیهایش بود؛ چند پیشدستی و ظرف میوه را روی میز گذاشته بودم، چای و ظرف شکلات را هم آماده کرده و در آشپزخانه گذاشته بودم.
تا آمدن پرستار زمان کافی برای نوشیدن قهوهام داشتم؛ روی کاناپه نشستم، به لطف زینب خانم همه جا تمیز بود و خبری از گرد و خاک نبود.
همانطور که نگاهی به میز میانداختم، کنار مجلهها دفترچه قرمز رنگ و خودکاری با پرهای کوتاه و سرخ رنگ، نظرم را جلب کرد؛ آنرا از طبقهٔ پایین میز برداشتم، دفترچهٔ او بود، دفتری که در آن اشعار و جملاتی را که خوانده و شنیده بود، نوشته بود.
عاشق هنر و ادبیات بود؛
شعر…متون ادبی…فیلم…عکاسی…نقاشی
ورق زدم و مردمکهایم روی بیتی که با خودکار قرمز نوشته شده بود، ثابت شدند؛
شیوهٔ چشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم…!
حافظ درست گفته بود، اشتباه از من بود، غلط کردم و صلح انگاشتم!
ذهنم مشغول پرسه زدن میان خاطراتی شده بود که جزء کلافگی و سردرگمی، تحفهای به ارمغان نمیآوردند، چشمانم را بستم و اجازهٔ این گشت و گذار را صادر کردم.
یک هفته از آن تصادف خاطرهانگیز گذشته بود، به قدری مشغول بودم که دخترک مو طلایی را فراموش کرده بودم.
کارها به بهترین نحو در حال انجام بود، فقط برای لابی هتلها به چند تابلوی نقاشی زیبا نیاز داشتیم که هنوز موفق به پیدا کردنش نشده بودیم.
مشغول بررسی طرحهای تکمیلی بودم و غرغرهای پیمان مبنی بر پیدا نکردن گالری نقاشی و تابلوهای مناسب، تمرکزم را بهم میریخت؛ کلافه و عصبی از پشت مانیتور بلند شدم و سیگاری روشن کردم:
-یه دقیقه غر نزن ببینم چی کار میتونم بکنم، کلافم کردی!
در ذهنم به دنبال راه حلی میگشتم که یاد دخترک نقاش افتادم، بهترین گزینه بود!
حتماً جایی را سراغ داشت که بتوانم تابلوهای مورد نیاز را تهیه کنم، در ضمن دیداری هم تازه میکردم.
خیلی وقت بود خودم را مشغول پروژه کرده بودم و از تفریحات متداول و خوش گذرانی دور مانده بودم؛ حالا برای رفع کسالت و روزمرگی فرصت خوبی پیدا شده بود، با یک تیر دو نشان میزدم!
از فکری که به ذهنم خطور کرده بود، هیجان زده شدم، با گوشهٔ چشم نگاهی به پیمان انداختم و پوزخندی زدم:
-حله داداش! پیداش کردم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت:
-باز چی تو سرته؟! واسه کدوم بدبختی نقشه کشیدی؟!
جوابش همان پوزخند روی لبانم بود؛ گوشیام را برداشتم و در لیست شمارهها نام سایه روشن را پیدا کردم و بیمعطلی روی آن ضربه زدم؛ پس از شنیدن چند بوق، دختری که در حال خندیدن بود، جواب داد:
-بهبه، آقای هالک…چه عجب!
صدایی که به گوشم میرسید، شباهتی به صدای دلبرانه و طناز او نداشت؛ شک کردم…شاید شماره تلفن را اشتباه گرفته بودم…اما در تمام عمرم فقط یک نفر، آن هم یکبار این لقب را به من داده بود!
از تصور اینکه شمارۀ مرا با این نام ذخیره کرده باشد، ابروهایم به هم نزدیک شدند و اخم غلیظی روی پبشانیام نشست؛ خودم را برای یک جواب تند و تیز آماده کرده بودم که صدای ظریف و طنازش در گوشم پیچید:
-الو…سلام آقای سلطانی، ببخشید دستم رنگی بود، دوستم گوشیمو جواب داد؛ بفرمایین، با من کاری داشتین؟
آن روز با دختری جسور و بی پروا برخورد کرده بودم و حالا با دختری متین و موقر…
از این دو گانگی و تغییر رفتار تعجب کرده بودم و کلمات مناسب، برای شروع مکالمه را گم کرده بودم؛ با تک سرفهای صدایم را صاف کردم:
-سلام خانم روشن، خوبین؟ راستش باید در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم، البته اگه وقت دارین! اگر هم مشغولین که…بذاریم برای یه وقت دیگه.
-خوبم، ممنون، احتیاجی نیست بعداً تماس بگیرین، کارم تموم شده، داشتم دستامو پاک میکردم…راستش این چند وقت مشغول کارهای ژوژمانم بودم، وقت نکردم باهاتون تماس بگیرم و پیگیری کنم…بگین خسارتتون چقدرشده، براتون واریز کنم؛ یه آدرس هم بهتون میدم که مدارک رو برام بفرستین.
طنین صدایش قلبم را میلرزاند، ضربانش تند و ریتمش نامنظم میشد:
-در مورد ماشین و خسارت نیست، در رابطه با موضوع دیگهای میخوام باهاتون صحبت کنم، مثلاً، یک مورد کاری یا بهتر بگم…یک پیشنهاد کاری!
مثل خودش کاملاً رسمی و با احترام حرف زده بودم.
قطعاً این بازی جدیدش بود و من از همبازی شدن با او اِبایی نداشتم، بر عکس از بازی دادن جمعیت نسوان خوشم میآمد!
مطمئن بودم که غافلگیر شده و چشمانش از فرط تعجب گرد شدهاند؛ بدون اینکه منتظر جوابش بمانم، برای ساعت پنج عصر همان روز، پیشنهاد نوشیدن قهوه در یک کافۀ دنج را مطرح کردم و با استقبال او مواجه شدم؛ مثل یک جوان هجده ساله هیجان زده شده بودم و لبخند پر رنگی روی لبانم نقش بسته بود.
رفتار و حرکات منحصر به فردش که بویی از عشوهها و ترفندهای زنانه نبرده بودند، برایم جالب بود؛ ذاتاً دلبر بود و ناخواسته دلبری میکرد؛ وجه تمایزش با دختران اطرافم، او را برایم جذابتر و خواستنیتر کرده بود.
همان روز در کافیشاپ متوجه شدم، سایه تقریباً چهار سال از من کوچکتر است و تازه همان ترم از دانشگاه فارغ التحصیل میشد؛ طبق گفتۀ خودش با خانوادۀ خالهاش زندگی میکرد و رابطهای بسیار صمیمی با پسر خالهاش، سامان، داشت.
اولین قرار به ظاهر کاری، سرآغاز قرارهای عاشقانه و دیدارهای بعدی شد، قرارهایی که مرا برای داشتن تمام و کمال او، حریصتر و مصممتر کرد؛ وقت گذراندن با سایه مرا شاداب کرده بود و دیدگاهم را نسبت به زندگی تغییر داده بود.
دیگر به معاشرتها و خوشگذرانیهای کوتاه و زودگذر قانع نبودم و دلم یک رابطۀ طولانی و محکم میخواست؛ این معاشرتها و خوشگذرانیهای زودگذر از زمان دانشجویی و دوستی با پیمان شروع شده بودند.
از بازیچه قرار دادن دختران عاشق پیشه، احساس شعف و پیروزی میکردم و از اینکه تقاص زندگی تباه شدۀ خودم و پدرم را از این جماعت میگرفتم، غرق لذت و غرور میشدم.
حالا، دختری وارد زندگیام شده بود که بر خلاف دنیای سایهروشن من، دنیایی رنگارنگ داشت و از لحظه لحظهاش لذت میبرد.
لحظات شیرینی را با او تجربه میکردم که تاکنون تجربه نکرده بودم…گاهی به کنسرت میرفتیم و همپای خواننده آواز میخواندیم…گاهی در خیابان بستنی میخوردیم، با صدای بلند میخندیدیم و نگران نگاه ملامتگر عابران نبودیم و گاهی ساعتها زیر باران قدم میزدیم و کسالت پس از آن را به جان میخریدیم…
لبخند جزئی جدایی ناپذیر از صورتش بود و من مجذوب لبخندها و سیاه چالهٔ گونهاش…
به ندرت غمگین یا ناراحت دیده میشد؛ غم کهنهای که در اعماق چشمانش لانه کرده بود، فقط زمان یادآوری خاطرات خانوادگی و ابراز دلتنگی برای آنها نمایان میشد؛ در چهارده سالگی، پدر و مادرش را در یک تصادف جادهای از دست داده بود، از این رو با خالهاش زندگی میکرد.
آشنایی با سایه و خانوادۀ کوچکش بیش از یک سال طول نکشید…خانوادهای کوچک و بسیار صمیمی، متشکل از خاله و شوهرخاله، سارا خانم و آقا رضا و پسرشان سامان…
بر خلاف آقا رضا و سارا خانم که بسیار متین و معقول بودند، پسرشان بد خلق و مغرور بود؛ دو سالی از من بزرگتر بود و از همان ابتدا، سر ناسازگاری گذاشت؛ تمایلی به ایجاد یک رابطۀ دوستانه نشان نداد و خیلی زود از وجود من در زندگی سایه، اعلام نارضایتی کرد.
دلیل این نارضایتی، وجود عشق عمیق و دیرینهاش به سایه بود؛ بر خلاف تصور سایه، این عشق و علاقه بوی برادری نمیداد، بلکه مصداق کامل عشق یک عاشق به معشوق بود!
در چشمان سامان، حس تملک نسبت به سایه، موج میزد، حسی سرکش و طاغی!
با همهٔ این تفاسیر، من و سایه علیرغم نارضایتیها و ناسازگاریهای سامان ازدواج کردیم و بعد از دو هفته سفر ماه عسل، رسماً زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
برای مطالعه ی رمان زیبای سایه روشن عضو کانال تلگرام زیر شوید :
آی دی نویسنده در تلگرام :
@azi_mozafari