نویسنده : مریم_اسدی
سبک: عاشقانه
دختری شاعر، مثل شیشه اما نشکن! دختری متاهل که ناخواسته مرد دیگری را اسیر خود می کند، نگاهش وصل چشمان سمج مردی افتاد که از ابتدای محفل خیره ی او شده بود! می خواست باغیض نگاهش کند تا بلکه از رو برود اما ای کاش نمی شد! مغناطیس این مرد به قدری قوی بود که فقط توانست ماتش شود! زمان لحظه ایی از حرکت افتاد. صدای کوبش قلبش را در گوشش می شنید، نفسش داد ریه هایش را نمی داد. مثل غریقی دست و پا می زد تا هواگیری کند! نگاه این مرد مبارز می طلبید و او توانایی این رزم را نداشت! نگاه نافذ آن مرد به عمق وجودش نفوذ کرده بود مانده بود در هیاهوی این وضع چه کند میخواست برود اما انگار پاهایش از او حرف شنوی نداشتن و قصد تکان خوردن نداشتند در ادامه او می ماند و تصمیم سختی که مسیر زندگی اش را تغییر می دهد…..