رمان: پلی_به_زمان
نویسنده: مرجان_جانی
ژانر: عاشقانه اجتماعی
خلاصه:
بذار از خودم برات بگم!
یه بد ِن پر از زخم… که باعثش تویی…
دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. که نای گریه کردن
نداره یه آدم بی حس که بیشتر شبیه مرده متحرک شده میدونی
که من این نبودم ….
روحی پر از درد و قلبی که یخ زده.
یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه.
چون فقط خوابه که بهم آرامش میده میدونی دلم یه خواب
طولانی میخواد مثلا شش ماه یا یکسال بخوابم و از این
خستگی مغزم راحت بشم میدونی واقعا مغزم خسته اس.
یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه.
یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه.
فراموش کرده! آره شاید باورش سخت باشه ولی من حتی
خودمم فراموش کردم.
من خیلی خستم.
از صداهای بلند آدما خستم.
از دور بودن خستم.
از خستگی همیشگیم خستم،
از تو خستم.
حتی از خودمم خستم..
کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن.
نبودت واقعا ترسناکه. به حدی که از ترس نبودت کنج یه جا
قایم میشم و از ادامه دادن خستم….