به_سلامتی_یک_شکوفه_زیر_تگرگ
نویسنده: مهدیه_افشار
ژانر: عاشقانه_اجتماعی_هیجانی
خلاصه:
سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوبارهی خانوادهاش تلاش میکنه. دست به هر کاری میزنه تا بتونه حق خانوادش و پس بگیره و با تمام توانش تلاش میکنه تا اینکه...
با پیشنهاد وسوسهانگیزی از طرف یک شرکت، نمیتونه مقاومت کنه و بعد متوجه میشه تو دردسر بدی افتاده…
میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت میکنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون میده.
نه یک جنتلمن نه یک مرد قانونمند… که از قضا خیلی هم جذاب بود و چهره ی زیبایی داشت.
میراث قجری، مردی که دو چهره و دو زندگی داره! خیلی مرموز و تمیز بدون اینکه کسی متوجه بشه به جای دو نفر زندگی میکنه و….
ورود این شازده قجری به زندگی تکراری سرمه نظم و آرامشش رو بهم میزنه و…شروع ماجرای پرهیاهوی زندگی سرمه است ….
طنین_یک_فریاد
نویسنده: آیدا_باقری
ژانر: عاشقانه ، پلیسی
خلاصه:
#طنین، یه دختر نابغه که خیلی تیز هوشه و توی همه ی آزمون ها بهترین رتبه ها رو میاره…. متاسفانه مادر طنین طی اتفاقی بیمار میشه و از دنیا میره …. دخترنابغه ای که بعد از مرگ مادرش مجبوره که با پدر و زن باباش زندگی کنه، یه زندگی سرتاسر درد و رنج و تحقیر…یه زن بدجنس که جز خواسته های خودش دیگه به کسی فکر نمیکنه و از هر فرصتی برای اذیت کردن طنین استفاده میکنه درد بی مادری یه طرف ، تحمل آزار و اذیت کردن اینا یه طرف جالب اینجاست از طرف پدر خودش هم لطمه دیده بود.
طنینی که جز نخبگان کشوره، اما برای رهایی از زندانی که زن باباش براش درست کرده، حاضر میشه با #فریاد، گنده لات شهر که از قضا پسرعموشه و متاهل ازدواج کنه. یه زندگی متفاوت که با فریاد معنی پیدا می کنه وطنین خانم میفهمه که این فریاد خان درواقع یه…….
مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و چشمهایش از خوشحالی برق زد
وارد خانه شد و ذوق زده همه جا را نگاه می کرد حتی دلش برای آن خانه هم تنگ شده بود چه برسه به عشق دوست داشتنیش….
رمان: نیل
نویسنده : فاطمه_خاوریان (سایه)
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
نیلا نام دختری زیبا و مغرور که وقتی از عشقش به خاطر دلایلی جدا میشه آسیب زیادی میبینه و تا مدت طولانی نمیتونه با کسی وارد رابطه بشه ،طی یه اتفاق بعد از سال ها به عشق گذشته اش برمی خوره اما رابطه ی سمی که با سپهر داره و درگیرشِ مانع از رسیدن دوباره اش به دانیار مشرقی می شه. بالاخره تهدیدای سپهر کار دستش می ده و یه شب توی بیهوشی اسیر دستاش میشه! سپهر یه مریضه واقعیه یه روانی که اگه چیزی رو بخواد باید هر طور شده به دستش بیاره حاضر بود نیلا رو قربانی کنه ولی هرگز رهاش نکنه که پیش یه نفر دیگه باشه ….نیلا اما هنوزم توی گذشته زندگی میکنه هنوز تب عشق دانیار براش مثل روزای اوله نمیتونه اون همه خاطره ی خوب و فراموش کنه هیچوقت نمیتونه از یاد ببره چطور عشقش و از دست داد و با اون اتفاق از هم دور شدن….
رمان : عیان
نویسنده : آذر_اول
ژانر : عاشقانه ، معمایی
خلاصه :
– جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟
بغضم را به سختی قورت می دهم.
– ب… ببخشید، مگه شوره؟
هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز می کوبد.
نیشخند ریزی می زند.
– نه شیرینه… من مرض دارم می گم شوره!
با وجود همه ی کم توقع بودن و تلاش کردن همیشگیم برای زندگی بازم همیشه دنبال بهونه میگشت تا یه جوری بهم توهین کنه انگار از تحقیر کردن زنش لذت میبرد با وجود حال بدم پاشدم خونه رو مرتب کردم و غذا درست کردم سعی کردم بهترین خودم باشم ولی این آدم هیچوقت خوبی های من به چشمش نمی اومد همیشه دنبال بهونه برای کتک کاری و دعوا و توهین بود…. البته از نقطه ضعف منم خوب استفاده می کرد …البته این شروع ماجراست و سرنوشت خوابای زیادی برام دیده….
نام رمان : #تیر_آخر
نویسنده: لنا_عسکری
ژانر : پلیسی_عاشقانه_جنایی_معمایی
خلاصه :
یک سال از بهم خوردن عقد عاشقانهی ستاره میگذرد و حالا صفحهی جدیدی با نام”پولاد” با عنوان”همسر” در زندگیش باز شده است.
صفحهای خالی از عشق و محبت و مملوء از دوری و…شبیه یه ازدواج اجباری که با یه اتفاق بهشون تحمیل شده بود…روزای سرد و سختی بود…
که با دزدیده شدن ستاره در یک شب سرد بارانی ابرهای سیاه و سفید بر زندگیشان سایه میبندند. دقیقا مثل همون ابرها یه زندگی سیاه و سفید و طی میکردن..
که با استعفای پولاد و عوض شدن مسیر شغلش، برگ جدیدی در صفحهی زندگیشان باز میشود!
یک_تو
نویسنده: مریم_سلطانی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
سروصدایی که به یکمرتبه از پشتسرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند.
پشتسرش، چند متری آنطرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند. حال خوبی نداشت و هر کس با یک نگاه میتوانست به آشوب قلبش پی ببرد با خودش میگفت تو که حوصله ی شلوغی را نداری چرا مهمان دعوت کردی خودم تو سرم به این سوالم خندیدم….
رمان : هذیون
نویسنده: فاطمه_سآد
ژانر: #عاشقانه
خلاصه:
آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیمخیز شدم تا بتونم بشینم. یقهام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس میزدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد میکرد و رد ناخون، قرمز و خط خطیاش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم میدادم چنان دردی تو مچم میپیچید که ناخودآگاه ریتم نفسهام تند میشد اما با این همه دردش در برابر درد قلب زخمیام هیچ چیز نبود.
بوی غذای سوخته خونه رو پر کرده بود و تلفن خونه بیوقفه زنگ میخورد ولی مغزم خالیتر از اونی بود که بتونه دست و پام رو راهنمایی کنه چیکار باید بکنند. فکرم خالی بود یه جوری هیچ چیزی یادم نمی اومد فقط درد قلبم و خوب حس میکردم .مغزم خالی از هر چیزی بود حجم خستگی مغزم خیلی زیاد بود سرم خیلی سنگین بود ولی باید ادامه میدادم….
رمان :فال_نیک
نویسنده: بیتا_فرخی
ژانر: عاشقانه رئیس_کارمندی
خلاصه:
همانطور که کولهی سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد وای که این مترو هیچوقت خلوت نیست، کنار خیابان این پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایهای خالی میچرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند اتفاق میافتاد؛ از همان وقت که زنگ خبر گوشیاش به صدا درآمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و به عمد با آن لحن اغواگرش ماشین رختشویی فخری خانم را در دلش روشن کرده بود! یاد فخری خانم لبخندی کمرنگ بر لبش نشاند و با خودش فکر کرد اگر زن بیچاره بداند اسم ماشین لباسشوییاش را روی دلآشوبههایش گذاشته است کلی تعجب میکند! امروز یکم بیشتر به خودش رسیده بود ولی با این وجود اعتماد به نفس کافی و نداشت و تو دلش دعا میکرد که سوتی نده و همه چی به خوبی پیش بره ….
رمان : شوماخر
نویســنده: مسیحه_زادخو
ژانـر : عاشقانه
خلاصه:
داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند گوش ها میگریند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم .
قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی ….وقتی ام که با قوائد بازی نکنی یا پایان بازی باخت میدی یا با یه پیروزی بزرگ جشن میگیری که اگه کار بلد نباشی احتمال اولی خیلی بیشتره…
شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .شوماخر دختری نترس و گستاخ که ترسی برای روبه رو شدن با هیچ خطری نداشت دختری که جای همه ی باید ها رو عوض کرده بود براش جای آسمون و زمین فرقی نداشت …با این روحیات سفت و سختش نزدیک شدن بهش کار راحتی نبود و البته به خاطر لجبازی زیادش هر کسی نمیتونست باهاش کنار بیاد
رمان : آرامش_پنهان
نویسنده: سمیرا امیریان
ژانر: عاشقانه_هیجانی_انتقامی
خلاصه
دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. توی این سالها سعی کرده خرج خودش و با کار کردن در بیاره هر چند که گذرندان مخارج زندگی خیلی براش سخت بوده بازم تاب آورد. وقتی از کار قبلیش اومد بیرون به هر دری میزد تا دوباره کار پیدا کنه که با شرایطش جور باشه …. رفت روزنامه فروشی و آگهی استخدامی ازشون گرفت ولی بی فایده بود هر روز این کارش بود تا اینکه…
توی مجازی هم دنبال کار میگرده تا اینکه یه روز آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می شود،مردی که زندگی دلارا با او گره می خورد و آشنایی که چندان اتفاقی نیست!…
نام رمان: تایگر
نویسنده: هاله_نژادصاحبی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان درباره دختری به نام نواست
که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. پسر کوچیکه خاندان نیکزاد از همون اول چشمش دنبال نوا بود و بهش علاقمند شده بود خیلی دوست داشت باهاش ازدواج کنه ولی مطمئن بود خانوادش اجازه نمیدن با این وجود به نوا پیشنهاد ازدواج داد…
نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه…
و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست.
تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به کمکش میاد اما…
رمان: چشمان_اشکی
نویســنده:سانیا
ژانـر:عاشقانه پلیسی غمگین
خلاصه:
دختری که توسط پدرش فروخته میشه آخه مگه یه پدر میتونه همچین بلایی سر عزیزش بیاره !!!… و قسمت تلخی از زندگی رو براش رقم میزنه؛ اما روزگار
ممکنه همیشه اونقدری که میگن نامرد باشه؟
یعنی دخترک همیشه تو اون جایی که ازجنس تاریکیه، اسیرمیمونه؟
دختر همه ی سعی خودش و میکنه که از اونجا فرار کنه ولی خب کار شدنی ای نبود با اون همه نگهبان و چشمایی که همه جا دنبالش بودن ….
اصلاً بعد از آزادیش، چشماش خشک میشه؟
شاید یه ناجی بتونه اون و از حصار اون خراب شده در بیاره روز ها و شب ها رو با گریه سپری میکرد و فقط آرزو میکرد یکی پیدا شه و نجاتش بده که از قضا دست سرنوشت براش خوابای دیگه ای دیده بود
رمان : وحشی
نویسنده: علی_زیبایی
ژانر : عاشقانه مافیایی انتقامی
خلاصه :
آرام،زیباترین دختری بود که توی عمرم دیده بودم،خیلی زیبا، مغرور و پولدار و جذاب اما شاید باورت نشه هیچ پسری جرات نمیکرد دنبالش راه بیفته، آخه کدوم پسر حریف دختری میشه که حداقل توی پنج تا هنر رزمی استاد شده،طوری استاد بود که اگه نگاه چپ بهش میکردن کار طرف تموم بود و این یکی از خصوصیاتی بود که باعث شد تو نگاه اول دلم و بهش بدم .… پدرش کارخونه داشت و یک شرکت بزرگ، سرمایه گذار های خفنی بودن طوری که کسی به گرد پاشونم نمیرسید. راستش ممکنه بپرسین من چطور با این دختر آشنا شدم، داستان جالبی داره، اومده بود به یکی از دوستاش کمک کنه و توی همین گیرودار من باهاش آشنا شدم، دلش رو بردم، دوست شدیم،پدرش برای من شغل خوبی دست و پا کرد، رشته من وکالت بود ومیشه گفت توی وکالت کارم حرفه ای بود و حرف برای گفتن داشتن سر همین موضوع تمام کارهای شرکت افتاد دست من، یک جورهایی قادر مطلق اونجا بودم، اینجا بود که کار من شروع شد، یه جورایی اینجا بود که سیب ممنوعه رو خوردم …
رمان ماه_در_عقد_ارباب
نویسنده : مهدخت_مرادی
ژانر: عاشقانه ، ارباب_رعیتی
خلاصه
هامان پسر رستم خان ارباب مردم که از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت و آدم سخت گیر و بد اخلاقی بود طوری که کسی جرات حرف زدن رو حرف ارباب و نداشت. طی اتفاقی هامان عاشق دختر دشمن پدرش میشه و تب این عشق براش زیاده و پنهانی و بدور از چشم اهالی ده و خانواده هایشان دختر دشمن پدرش، حاج محمود را محرم خود میکند. آن دو عاشق و دلباخته ی هم میشنوند و طاقت دوری همدیگر و ندارن …طی جریان هایی برادر سوما دست به قتل ناخواسته ای میزند و جسد را در گودال چال میکند. بعد از این قتل دیگه شب و روز نداره و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد و هر کاری میکنه که این راز بر ملا نشه چون اگه همه بفهمن زندگی عزیزانش خراب میشه و خون راه میوفته… اما این راز سر به مهر نمیماند و با برملا شدنش جانی میرود، عشقی میسوزد و فاصله ها دست به گریبان میشوند…سرنوشت چه خوابی برای آنها دیده است….
رمان: هوادار_حوا
نویسنده: فاطمه_زارعی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان درباره دختری ناز پروده است که توی خانواده ی پولداری زندگی میکنه و چیزی کم نداره به خاطر علاقش به نقاشی رشته ی گرافیک و به صورت جدی دنبال میکنه و توی کارش حرفه ای میشه که از قضا نقاش ماهری هم هست با تعریف و تمجید بقیه از کاراش اعتماد به نفسش بیشتر میشه و تصمیم میگیره و کارگاه خودش رو باز کنه و آموزش هم بده از حق نگذریم کاراش واقعا محشره ، بعد مدتی که تابلو هاش تکمیل و قابل ارائه اس تصمیم گرفته واسه اولینبار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه اونم به چه قیمتای بالایی ، به دوستاش و آشنا و رسانه ها اعلام میکنه که قراره به زودی نمایشگاه بزنه و به بقیه ام خبر بدن که از نمایشگاه جا نمونن بلاخره این روز با شکوه میرسه و با لباسای خوشگلش آماده میشه که به همه خوشامد بگه با این وجود تو نمایشگاه سر یک تابلوی خاص بین دو مرد گیر میکنه و..شروع ماجرای جذاب با همین اتفاقه
رمان: پلی_به_زمان
نویسنده: مرجان_جانی
ژانر: عاشقانه اجتماعی
خلاصه:
بذار از خودم برات بگم!
یه بد ِن پر از زخم… که باعثش تویی…
دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. که نای گریه کردن
نداره یه آدم بی حس که بیشتر شبیه مرده متحرک شده میدونی
که من این نبودم ….
روحی پر از درد و قلبی که یخ زده.
یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه.
چون فقط خوابه که بهم آرامش میده میدونی دلم یه خواب
طولانی میخواد مثلا شش ماه یا یکسال بخوابم و از این
خستگی مغزم راحت بشم میدونی واقعا مغزم خسته اس.
یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه.
یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه.
فراموش کرده! آره شاید باورش سخت باشه ولی من حتی
خودمم فراموش کردم.
من خیلی خستم.
از صداهای بلند آدما خستم.
از دور بودن خستم.
از خستگی همیشگیم خستم،
از تو خستم.
حتی از خودمم خستم..
کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن.
نبودت واقعا ترسناکه. به حدی که از ترس نبودت کنج یه جا
قایم میشم و از ادامه دادن خستم….
نویسنده : مریم_اسدی
سبک: عاشقانه
دختری شاعر، مثل شیشه اما نشکن! دختری متاهل که ناخواسته مرد دیگری را اسیر خود می کند، نگاهش وصل چشمان سمج مردی افتاد که از ابتدای محفل خیره ی او شده بود! می خواست باغیض نگاهش کند تا بلکه از رو برود اما ای کاش نمی شد! مغناطیس این مرد به قدری قوی بود که فقط توانست ماتش شود! زمان لحظه ایی از حرکت افتاد. صدای کوبش قلبش را در گوشش می شنید، نفسش داد ریه هایش را نمی داد. مثل غریقی دست و پا می زد تا هواگیری کند! نگاه این مرد مبارز می طلبید و او توانایی این رزم را نداشت! نگاه نافذ آن مرد به عمق وجودش نفوذ کرده بود مانده بود در هیاهوی این وضع چه کند میخواست برود اما انگار پاهایش از او حرف شنوی نداشتن و قصد تکان خوردن نداشتند در ادامه او می ماند و تصمیم سختی که مسیر زندگی اش را تغییر می دهد…..
رمان: گل_های_خون
نویسنده: مرضیه_حسنی
ژانر: عاشقانه ، انتقامی ، درام
خلاصه:
باران و دیلان، پسر و دختری هستند از دو دنیای مختلف در استانبول که به خاطر خانوادههایشان مجبور میشن با هم ازدواج کنند آنها فرزندان دو خانواده پرنفوذ کارابی و دمیر هستند که هر دو خانواده قدرتمند و پولداری بودن دشمنی خونینی بینشان وجود دارد! دشمنی و کینه ای که قصد تموم کردنش و نداشتن حالا تنها راه برقراری صلح، ازدواج این دو نفر است، این ازدواج برای باران و دیلان حکم زندان را دارد این ازدواج اجباری که تحمل کردنش برای هر دوی اونا سخت بود در شرایطی که آنها بر خلاف میلشان در این زندان گیر افتادهاند ...روزگار طور دیگه ای براشون رقم زده بود…
⛔️🔥🔥ســـــــوپــــــرایــــــز🔥🔥⛔️
⛔️ رمان : #از_این_همه_جا
از این همه جا
ژانر : عاشقانه اجتماعی
نویسنده : تکین_حمزه_لو
فایل کامل
خلاصه :
اتوبان مثل ماری سرد و تاریک به نا کجا آباد می رفت. باد سرد اواخر زمستان گاهی تکانی به ماشین می داد؛ اما سرعت پژوی سیاه آنقدر زیاد بود که در مقابل باد سر خم نکند. جای تعجب داشت اتوبان که همیشه حتی در آن ساعت شلوغ بود ، آن شب خلوت بود و جز تک و توک ماشین هایی که شاید از مهمانی به خانه بر می گشتند ، خبری نبود.
اما راننده پژو شاید به عادت همیشه در خطوط خالی و خلوت لایی می کشید. همراهش سر خوش و هیجان زده بی آنکه از دیوانه بازی های دوستش بترسد همراهی اش می کرد. صدای موزیک تند و دیوانه کننده با آن ضرب آهنگهای کوبنده و وحشیانه ماشین را می لرزاند. راننده و جوان کنار دستی اش با تک ضربها خودشان را تکان می دادند و با پیچش ماشین خم و راست می شدند. اما پسر جوانی که تنها روی صندلی عقب نشسته بود انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.خسته تر از همیشه توی فکراش جوری غرق بود که متوجه اطرافش نبود….تااینکه
رمان : قصهی_لیلا
نویسنده : فاطمه_اصغری
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، درام
خلاصه :
ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را میپختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کولهای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود.
یک پایت را روی پلهی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم میکردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت را برداشتی. موهای سیاهت را تراشیده بودی. خندیدی. خندیدم.
– کچل شدی سیا.
سرت را رو به عقب بردی. خندهات وسعت و چال لپت عمق گرفت. لحظهای در خندهات گیر کردم. هنوز بچه بودم. آن روز نمیفهمیدم چه به سرم آمده است. فقط چال لپی که دوست داشتم عمیقتر شده بود، همین!
– ورپریده! سیا نه، آقا سیاوش.
زندایی قربان قد و بالایت رفت: “ایشالا دومادیت قربونت برم.” عزیز رشتهها را داخل دیگ ریخت و کوثر، دختر دایی مرتضی با خجالت آش را تند و تند هم زد.
توجه: «با الهام از یک داستان واقعی
نام رمان: لمس_تنهایی_ماه
نویسنده: منا_امین_سرشت
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
همیشه آدمها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همهی چهرههایی که میبینیم، آدمهایی هستن که نمیشه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهاییهاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوستهی سفت و سخت رو شکوند.
این قصه، قصهی بیرون کشیدن یه روح پاک از یه جسم خسته و آسیبدیدهست. قصهی دیدن زیباییهای ذاتی آدمها، بیتوجه به حصار جسمانی اونها.
این قصه… یعنی قصهی «لمس تنهایی ماه»…
رمان: لیلی
لیلی
ژانر؛ عاشقانه طنز
نویسنده : آذر_ع
من لیلیام…
دختر ۱۶ سالهای که تنها هنرم جیب بریه، چون سنم کم بود هر جایی بهم کار نمیدن و به خاطر وضع مالی بد خانوادم راهی جز جیب بری برام نمونده بود بخاطر عمل قلب مادربزرگم که خیلی دوسش دارم و مثل مادره برام ، مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم دوران خیلی سختی بود برام ولی به ناچار تحمل کردم ،
ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. واقعا دلم میخواست ببینمش ….
همه این خفت هارو تحمل کردم و دم نزدم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود….
رمان : بیگناه
نویسنده : نگار_فرزین
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
_ دوستم داری؟
ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟
آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال ها نبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباس هایش را در می آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید.
نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ کس به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه ی من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را می پرسید؟
رمان : غزل فروش
ژانر : عاشقانه
نویسنده : مدیاخجسته
خلاصه :
آرمین سعادت پسری سرشناس که نوازنده ی گیتار با استعدادیست و توی کار خودش خیلی مهارت دارد و دنبال پیشرفته به طور ناگهانی یه تصادف رانندگی برایش اتفاق میوفتد که زندگی اش در اثر این سانحه رانندگی زیر و رو می شود.
او برای جبران این اشتباه ،در مسیر اشتباهات بزرگ تری قرار می گیرد تا جایی که برای مقابله با فشارهای مالی با دختری به نام آیه ملاقات میکند.
اما همه چیز طبق برنامه ریزی و خواسته ی او پیش نمیرود و او..
رمان: گوش_ماهی
ژانر: عاشقانه معمایی
نویسنده: مدیا_خجسته
خلاصه:
داستان راجب یه دختر عکاس که هم شیطونه و هم کنجکاو که از قضا خیلی هم مهربون و خوشگله این عکاس کنجکاو و ماجراجو که اسمش دنیزه با شنیدن حرفای بقیه راجب یه ماهیگیر سعی میکنه هویت اون ماهیگیر و کشف کنه ، شخصی مرموز و مغرور که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، هر کسی یه حرفی پشت سرش میزد و هیچکدوم حرفای خوبی نبودن همه توصیه میکردن که بهتره از اون آدم که البته بسیاز جذاب هم بود دوری کنن،اما دنیز که حس لجبازی و ماجرا جویی اش حسابی گل کرده بود به حرفای بقیه گوش نداد و کار خودش و کرد… میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز ..
ژانر : عاشقانه اجتماعی
نویسنده : مدیا_خجسته
خلاصه:
سیاه بازی حکایتی تلفیقی از زندگیِ دو مَرده . هر کدوم درست و نادرستِ خودشون رو قبول دارن و هر کدوم به نحوِ خودشون دنبالِ معنیِ واقعیِ زندگی میگردن !
درستِ یکی نادرستِ اون یکی ؛ مردونگیِ یکی نامردیِ اون یکیه !
براشون مهم نیست . راه و رسم زندگیشون بر پایه ی درست و غلط هاییه که با شخصیتشون عجین شده !
سیاه بازی ولی واژه ی کلیدیِ این بازیه ! واژه ای که ناخوانده و مرموز با زندگیشون گره خورد و سرنوشت و زندگی خیلی از نزدیکاشون رو تحت شعاع قرار داد…… !
کسی درست و نادرست و براشون تعیین نکرده به رسم عادت و روزگار پیش رفتن ..
وسط این ماجرا عاشقانه ای زیبا پیش میاد که درست و غلط ماجرا رو نشون میده …
رمان : #سیاه_مست
#سیاه_من
نویسنده : #تمنا_زارعی
ژانر : #عاشقانه #انتقامی #ازدواج_اجباری #درام
خلاصه :
جنازهی لخت خواهرِ یارا، نامزدِ سهند خان بزرگ آبادی یه خانواده ی مطرح که پولشون از پارو بالا میرفت رو صبح زود تو خونه باغ یه مرد غریبه پیدا کردن!
اون دختر بی گناه که طعمه لجبازی های دو خانواده شده بود
سهند خان وقتی نامزد عزیزش و تو اون وضع دید خون جلو چشماش و گرفته بود فقط یه فکر تو سرش میچرخید اونم انتقام بود اونم با ریختن خون دنبال اون مرد غریبه گشت تا همون بلا رو سرش بیاره ولی انگار نابود شده بود سهند خان که حسابی عصبی بود انتقامِ این رسوایی و بی آبرویی رو از خواهر کوچیک یلدا گرفت!… اما