توضیحات
رمان مرا باتو هم نفسی است pdf
منتظر تا آوا بیاید و کیفی که توانایی
حملش را نداشت بگیرد.
دو قدم جلوتر رفت تا در آرام باز شد و آوا
بی خیال قدم بیرون گذاشت .
کلید برق را زد تا آن جسم در همی که آرام
جلو می امد را ببیند .
با دیدنش در آن هیبت، مات بر جای ماند و چشم گشاد کرد
. باور نداشت دختر ملحفه بر دوش با آن باندها
و قدم هایی سنگین خواهرش باشد.
رمان مرا باتو هم نفسی است pdf
خلاصه رمان مرا با تو همنفسی است
بی اختیار دست بر دهان گذاشت و بلند مرضیه ابش،
مرضیه و به نرفته بود مات و متحیر بیجا
با ناباوری نامش را زمزمه کرد .
پروا از حرکت ایستاد و ملتمس نگاهش کرد
شاید بهت را کنار گذاشته به کمکش بشتابد.
گویی نگاهش به خوبی سخن گفت که
آوا با قدم هایی پر شتاب به سمتش رفت و
در همان حین با صدای بلند مرضیه را به کمک طلبید….
آتیش ؟ چطوری ؟ تو اونجا بودی ؟
پرو سر تکان داد و با التماس نگاه به نگاهش دوخت
: مرضیه تمام احتماالت را میان دل مادرانه اش بالا پایین کرد .
دلش پرپر زد هم درد دارم هم خستم میشه بریم تو ؟
از کابوس هایی به ناگه به ذهنش هجوم آورد .
مبهوت از اتفاقی که می توانست پروا
را برای همیشه از آنها دور کند جلوی پایش روی زمین نشست
.مبهوت لب زد:
-اگه طوریت می شد ؟ آوا سر تکان داد
: مرضیه سر تکان داد و گویی برای یافتن کسی
که عمق دردش را درک کند حاالم
طوریش شده دیگه! سر چرخاند .