توضیحات
رمان ماهروی من pdf
خلاصه رمان ماهروی من
بعد از کلاس استاد پارسا یکی
از استادای جوون و خوشتیپ
دانشگاه فرناز رو کرد بهم و گفت:
– بیا بریم یه چیز بخوریم که
این پارسا مخم رو تیلیت کرد،
دارم هلاک میشم از گرسنگی.
– حناق بگیری فرناز چقدر میخوری تو؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
– خودت حناق بگیری خب این
همه به خاطره استاد پارسا
فسفر سوزوندم آخرشم میگه
نمره میان ترمت رو کامل نمیگیری،
من واقعا نمیفهمم من که عین
تو نوشتم چرا به تو چیزی نگفت؟
شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
– چمیدونم
فرناز زیرچشمی نگام کرد و گفت:
– ولی من میدونم فکر کنم
حسابی چشمش رو گرفتی
و تو گلوش گیر کردی.
با تاسف سری تکون دادم و گفتم:
– نه بابا فکر کنم گرسنگی
بهت فشار آورده پاک خل شدی.
فرناز نگاهه چپی بهم انداخت و گفت:
– خل چیه؟ حالا ببین کی بهت گفتم.
به سمت سلف دانشگاه راه افتادیم
و جای همیشگی نشستیم.
که فرناز دوباره گفت:
– مهونی فرداشب ر
و چیکار میکنی؟ میای؟
با بی حوصلگی گفتم:
-گفتم که نمییام.
فرناز با لحن طلبکارانه گفت:
– ماهرو اذیت نکن دیگه، یه مهمونی
کوچیک ودخترونه اس
فقط هم بچه های دانشگان.
نفس عمیقی کشیدم
و با لحن کلافه لب زدم:
– خیله خوب ببینم چی میشه.
فرناز باز جری شد و گفت:
– ببینم چی میشه
نداریم حتما باید بیای.
با چشمای ریزشده
نگاهش کردم و پرسیدم:
– حالا چه اصراریه که
من حتما باید بیام؟
برای دانلود هریک کلیک کنید