توضیحات
رمان عهدی که زیر سقف آسم.
سالن نیمه تاریک بود.
نور مخفی های مهتابی
رنگ که بالای هر عکس
تعبیه شده بود را دوست داشتم.
بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ
بی کلام لایتی بودم که در
سالن پخش میشد.
در حینی که به شیرینی
گاز میزدم به عکسهایی
که از شهر و شهرنشینی
گرفته شده بود؛
دقیق می نگریستم….
خلاصه رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
هیچ کدامشان جذبم نمیکرد.
نمیدانم چرا…
تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد.
شاید چون که ابعادش بزرگتر از مابقی بود.
عکس،
تصویر یک خانه،
ته یک کوچه ی دراز و آجری بود.
کف کوچه خاکی بود و منتهی میشد
به یک تک در کوچک کرم رنگ.
نمیدانم چرا با دیدنش مو
به تنم سیخ شد…
شاید به خاطر شباهت زیادش
به خانه ای بود که من
بسیار می شناختمش!
همچنان خیره به عکس بودم
که صدای آشنایی توجهم
را جلب کرد.
سر برگرداندم.
آقای بهرامی استاد عکاسیام
با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود.
انگشتانش در حال بازی
با ریش های جو گندمیاش بود
و چشمانش برق میزد.
یک برق خاص و تحسینگر…
-تو هم از این عکس
خوشت اومد باباجان؟!
برای دانلود هریک کلیک کنید