توضیحات
رمان آلباتروسpdf
صدای جیغ و داد کلاس کم کم اوج میگرفت…
اما خبری از کسی نبود که مداخله کنه.
حالا خوبه سال اول خدا به داد اساتید برسه
با وجود این وحشیا…
فقط تنها کسی که نشسته بود من بودم.
بقیه مشغول تماشای دعوای دخترا
بودن که تقه ای به در خورد و مرد
میانسال و قد بلندی وارد شد که ب
اعث شد همه برن سر نیمکتاشون.
کیفی که به دست داشتو روی
میز گذاشت و قدمی برداشت و
با لبخند شروع کرد به حرف زدن….
_من دبیر چند ساله ی این دانشکده پوریا عظیمی هستم.
خب اینطور که معلومه وقت نسبتا زیادی
از ساعت این کلاس گذشته چطوره
تک به تک خودتونو معرفی کنید؟!.
حرفشو که زد یکی از پسرا شروع کرد
رمان آلباتروسpdf
_خب. به نام خدا. اسمم یادم رفت
با حرفش نصف کلاس رفت رو هوا.
منتظر تیکه انداختن بودم ولی نه آنقد زود…
عظیمی هم انگار نه انگار چیزی شده ادامه داد..
_از این سمت
تک به تک در حال معرفی بودن
ولی هیچکی اهمیتی نمیداد
و گوش نمیکرد که نوبت به من رسید.
سرمو بلند کردمو ایستادم و شروع کردم
_من