رمان : شوماخر
نویســنده: مسیحه_زادخو
ژانـر : عاشقانه
خلاصه:
داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند گوش ها میگریند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم .
قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی ….وقتی ام که با قوائد بازی نکنی یا پایان بازی باخت میدی یا با یه پیروزی بزرگ جشن میگیری که اگه کار بلد نباشی احتمال اولی خیلی بیشتره…
شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .شوماخر دختری نترس و گستاخ که ترسی برای روبه رو شدن با هیچ خطری نداشت دختری که جای همه ی باید ها رو عوض کرده بود براش جای آسمون و زمین فرقی نداشت …با این روحیات سفت و سختش نزدیک شدن بهش کار راحتی نبود و البته به خاطر لجبازی زیادش هر کسی نمیتونست باهاش کنار بیاد
رمان : آرامش_پنهان
نویسنده: سمیرا امیریان
ژانر: عاشقانه_هیجانی_انتقامی
خلاصه
دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. توی این سالها سعی کرده خرج خودش و با کار کردن در بیاره هر چند که گذرندان مخارج زندگی خیلی براش سخت بوده بازم تاب آورد. وقتی از کار قبلیش اومد بیرون به هر دری میزد تا دوباره کار پیدا کنه که با شرایطش جور باشه …. رفت روزنامه فروشی و آگهی استخدامی ازشون گرفت ولی بی فایده بود هر روز این کارش بود تا اینکه…
توی مجازی هم دنبال کار میگرده تا اینکه یه روز آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می شود،مردی که زندگی دلارا با او گره می خورد و آشنایی که چندان اتفاقی نیست!…
نام رمان: تایگر
نویسنده: هاله_نژادصاحبی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان درباره دختری به نام نواست
که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. پسر کوچیکه خاندان نیکزاد از همون اول چشمش دنبال نوا بود و بهش علاقمند شده بود خیلی دوست داشت باهاش ازدواج کنه ولی مطمئن بود خانوادش اجازه نمیدن با این وجود به نوا پیشنهاد ازدواج داد…
نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه…
و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست.
تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به کمکش میاد اما…
رمان: چشمان_اشکی
نویســنده:سانیا
ژانـر:عاشقانه پلیسی غمگین
خلاصه:
دختری که توسط پدرش فروخته میشه آخه مگه یه پدر میتونه همچین بلایی سر عزیزش بیاره !!!… و قسمت تلخی از زندگی رو براش رقم میزنه؛ اما روزگار
ممکنه همیشه اونقدری که میگن نامرد باشه؟
یعنی دخترک همیشه تو اون جایی که ازجنس تاریکیه، اسیرمیمونه؟
دختر همه ی سعی خودش و میکنه که از اونجا فرار کنه ولی خب کار شدنی ای نبود با اون همه نگهبان و چشمایی که همه جا دنبالش بودن ….
اصلاً بعد از آزادیش، چشماش خشک میشه؟
شاید یه ناجی بتونه اون و از حصار اون خراب شده در بیاره روز ها و شب ها رو با گریه سپری میکرد و فقط آرزو میکرد یکی پیدا شه و نجاتش بده که از قضا دست سرنوشت براش خوابای دیگه ای دیده بود
رمان : وحشی
نویسنده: علی_زیبایی
ژانر : عاشقانه مافیایی انتقامی
خلاصه :
آرام،زیباترین دختری بود که توی عمرم دیده بودم،خیلی زیبا، مغرور و پولدار و جذاب اما شاید باورت نشه هیچ پسری جرات نمیکرد دنبالش راه بیفته، آخه کدوم پسر حریف دختری میشه که حداقل توی پنج تا هنر رزمی استاد شده،طوری استاد بود که اگه نگاه چپ بهش میکردن کار طرف تموم بود و این یکی از خصوصیاتی بود که باعث شد تو نگاه اول دلم و بهش بدم .… پدرش کارخونه داشت و یک شرکت بزرگ، سرمایه گذار های خفنی بودن طوری که کسی به گرد پاشونم نمیرسید. راستش ممکنه بپرسین من چطور با این دختر آشنا شدم، داستان جالبی داره، اومده بود به یکی از دوستاش کمک کنه و توی همین گیرودار من باهاش آشنا شدم، دلش رو بردم، دوست شدیم،پدرش برای من شغل خوبی دست و پا کرد، رشته من وکالت بود ومیشه گفت توی وکالت کارم حرفه ای بود و حرف برای گفتن داشتن سر همین موضوع تمام کارهای شرکت افتاد دست من، یک جورهایی قادر مطلق اونجا بودم، اینجا بود که کار من شروع شد، یه جورایی اینجا بود که سیب ممنوعه رو خوردم …
رمان ماه_در_عقد_ارباب
نویسنده : مهدخت_مرادی
ژانر: عاشقانه ، ارباب_رعیتی
خلاصه
هامان پسر رستم خان ارباب مردم که از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت و آدم سخت گیر و بد اخلاقی بود طوری که کسی جرات حرف زدن رو حرف ارباب و نداشت. طی اتفاقی هامان عاشق دختر دشمن پدرش میشه و تب این عشق براش زیاده و پنهانی و بدور از چشم اهالی ده و خانواده هایشان دختر دشمن پدرش، حاج محمود را محرم خود میکند. آن دو عاشق و دلباخته ی هم میشنوند و طاقت دوری همدیگر و ندارن …طی جریان هایی برادر سوما دست به قتل ناخواسته ای میزند و جسد را در گودال چال میکند. بعد از این قتل دیگه شب و روز نداره و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد و هر کاری میکنه که این راز بر ملا نشه چون اگه همه بفهمن زندگی عزیزانش خراب میشه و خون راه میوفته… اما این راز سر به مهر نمیماند و با برملا شدنش جانی میرود، عشقی میسوزد و فاصله ها دست به گریبان میشوند…سرنوشت چه خوابی برای آنها دیده است….
رمان: هوادار_حوا
نویسنده: فاطمه_زارعی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان درباره دختری ناز پروده است که توی خانواده ی پولداری زندگی میکنه و چیزی کم نداره به خاطر علاقش به نقاشی رشته ی گرافیک و به صورت جدی دنبال میکنه و توی کارش حرفه ای میشه که از قضا نقاش ماهری هم هست با تعریف و تمجید بقیه از کاراش اعتماد به نفسش بیشتر میشه و تصمیم میگیره و کارگاه خودش رو باز کنه و آموزش هم بده از حق نگذریم کاراش واقعا محشره ، بعد مدتی که تابلو هاش تکمیل و قابل ارائه اس تصمیم گرفته واسه اولینبار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه اونم به چه قیمتای بالایی ، به دوستاش و آشنا و رسانه ها اعلام میکنه که قراره به زودی نمایشگاه بزنه و به بقیه ام خبر بدن که از نمایشگاه جا نمونن بلاخره این روز با شکوه میرسه و با لباسای خوشگلش آماده میشه که به همه خوشامد بگه با این وجود تو نمایشگاه سر یک تابلوی خاص بین دو مرد گیر میکنه و..شروع ماجرای جذاب با همین اتفاقه
رمان: پلی_به_زمان
نویسنده: مرجان_جانی
ژانر: عاشقانه اجتماعی
خلاصه:
بذار از خودم برات بگم!
یه بد ِن پر از زخم… که باعثش تویی…
دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. که نای گریه کردن
نداره یه آدم بی حس که بیشتر شبیه مرده متحرک شده میدونی
که من این نبودم ….
روحی پر از درد و قلبی که یخ زده.
یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه.
چون فقط خوابه که بهم آرامش میده میدونی دلم یه خواب
طولانی میخواد مثلا شش ماه یا یکسال بخوابم و از این
خستگی مغزم راحت بشم میدونی واقعا مغزم خسته اس.
یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه.
یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه.
فراموش کرده! آره شاید باورش سخت باشه ولی من حتی
خودمم فراموش کردم.
من خیلی خستم.
از صداهای بلند آدما خستم.
از دور بودن خستم.
از خستگی همیشگیم خستم،
از تو خستم.
حتی از خودمم خستم..
کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن.
نبودت واقعا ترسناکه. به حدی که از ترس نبودت کنج یه جا
قایم میشم و از ادامه دادن خستم….
نویسنده : مریم_اسدی
سبک: عاشقانه
دختری شاعر، مثل شیشه اما نشکن! دختری متاهل که ناخواسته مرد دیگری را اسیر خود می کند، نگاهش وصل چشمان سمج مردی افتاد که از ابتدای محفل خیره ی او شده بود! می خواست باغیض نگاهش کند تا بلکه از رو برود اما ای کاش نمی شد! مغناطیس این مرد به قدری قوی بود که فقط توانست ماتش شود! زمان لحظه ایی از حرکت افتاد. صدای کوبش قلبش را در گوشش می شنید، نفسش داد ریه هایش را نمی داد. مثل غریقی دست و پا می زد تا هواگیری کند! نگاه این مرد مبارز می طلبید و او توانایی این رزم را نداشت! نگاه نافذ آن مرد به عمق وجودش نفوذ کرده بود مانده بود در هیاهوی این وضع چه کند میخواست برود اما انگار پاهایش از او حرف شنوی نداشتن و قصد تکان خوردن نداشتند در ادامه او می ماند و تصمیم سختی که مسیر زندگی اش را تغییر می دهد…..