ارغوان زنی جوان که به تازگی همسرش رو از دست داده،
با پسر کوچکش و مادرش زندگی میکنه..
که درگیر رسم غلط ازدواج خانوادگی با برادر شوهرش میشه و …
نگاهم رو از سنگ قبر شاهین گرفتم،
سرم رو بالا گرفتم و دنباله اشِوان گشتم …
یکم اون طرفتر پشت به من نشسته بود …
اشوان بیا اینجا …
برگشت و اومد سمتم …
حس کردم یه چیزی دستشه …
تا خواستم چیزی بگم دستش رو جلو صورتم گرفت … ماما این چیه؟
با دیدن مارمولک مُرده ایی که توی دستش بود قیافم تو هم رفت.
عصبی گفتم: اشوان این چیه گرفتی دستت؟
با اون چشم های درشته طوسی رنگش زل زد بهم و گفت:
اسمش چیه؟ با حرص زدم رو دستش
بنداز ببینم بچه ی بی ادب،
من صد دفعه اسم این چندش رو بهت نگفتم؟
مارمولک از دستش افتاد
، لب ورچید و نگاه اشک آلودش رو به قبر شاهین دوخت …
برای لحظه ی از کاری که کردم پشیمون شدم.
روی سنگ قبر شاهین نشست و دست های کوچولوش
رو روی عکس شاهین گذاشت …
با صدای بغض آلودش گفت:
بابایی بیا دیگه دلم برات تنگ شده …
با شنیدن این جمله اشک هام بی مهابا روی گونم سُر خورد.
از خودم بدم اومد که اینجا اینجوری باهاش حرف زدم،
کنارش نشستم.
اشوان جانم؟ باهات قهرم
آخه مامانی مارمولک کثیفه نباید بگیری دستت …
مریض میشی. سرش رو بالا گرفت …
مثل بابایی که مریض شد بعدش اومد اینجا خوابید …
نه خدا نکنه قربونت برم …
فقط باید آمپول بزنی …
ولی من از آمپول میترسم …
خب دیگه دست به چیزای کثیف نزن تا مجبور نشی آمپول بزنی …
چشم …
چشمت بی بلا خوشکل مامان …
با حرص نگام کرد و گفت: مامانی …
لب ورچید و دست به سینه شد، خنده ام گرفت … آ
خ مامانی فدات شه مگه چیه؟
خوشکل رو برای دخترا می گن …
خلاصه :
حتی متوجه نشدم کی این کار و کرد و تموم شد.
چرخیدم
و چشم های آب ی ام بهش دوختم.
نیشخند جذابی زد و
کارتی روی میز گذاشت.
_اگر بازم تب کردی خوشحال میشم بیای مطبم!
نظرت
چیه؟
حتی توانایی قورت دادن آب دهانم رو نداشتم.
جلو اومد و
چشم های تیله ای و خیره کننده اش و بهم دوخت.
لبخند شیطنت آمی زی گوشه ی لب های سرخ و خوش
فرمش بود.
دست ی روی موهام کشید.
_برای پسر بودن، زیادی خوشکلی!
متعجب پلک زدم.
منظورش چ ی بود؟
لب ها ی خشک شده
ام رو خ یس کردم.
با دیدن ا ین حرکتم به سمتم خیز
برداشت.
دست های سردش دوطرف صورتمو احاطه
کردند.
خلاصه :
»تبریک میگم آقای
مهرجو،… بورس امسال بهش ما تعلق گرفته…«
از این خبر غیرمنتظره کوروش به قدری هیجان زده شد
که بقیه صحبتهای رئیس دانشگاه را درست و دقیق نفهمید. وقتی از
آن اتاق بیرون آمد اشک فوری راهش را سد کرد:
ـ چه کارت داشتن؟
لبخندی پهن تا آخرین حد ممکن لبهای کوروش را از دو طرف کش
آورد. برقی از شادی در چشمان سیاهش درخشید. با دست شکل پرواز
از فرودگاه را به او نشان داد:
ـ داداشت دارهم یره… میره اوکراین!…
سپس همینکه اصل خبر را برای او تعریف کرد، اشکان با
خوشحالی مشتی حوالهی بازویش کرد:
ـ پسر باالخره اونهمه خر خوونی کار خودشو کرد!
فردای آنروز اینخبر مثل بمب در کل کلاس و دانشگاه ترکید.
میان شلوغ پلوغی کالس سودابه بیتوجه به اطراف سرش پایین بود و از
رویجزوه های سحر تندتند چیزی را یادداشت میکرد که اشکان با یک
جعبه شیرینی وارد کالس شد. مستقیم رفت پشت تریبون و همه را
دعوت به سکوت کرد:
خلاصه :
روایت زندگی زوج پزشکی به نام سودابه
و فرهاده که در دوران دانشجویی بهم علاقه مند شدن.
در دوران جنگ که فرهاد به اردو ها و در واقع دوره هایی
برای مداوای بیماران جنگی میره
، سودابه ای که چشم انتظار اون هست
و هر لحظه برای حال و اوضاع اون نگرانه ،
به همراه بچه ای که در شکمش داره با هزار مکافات و سختی،
خودش رو به اهواز ( شهر جنگ زده ) میرسونه
و همون جا در بیمارستان امام حسین با زنی برخورد میکنه
که درد زایمان زودرس رهاش نمی کنه…
سودابه بعد از تلاش برای به دنیا آوردن اون بچه متوجه
درد شدیدی میشه که خبر به دنیا اومدن فرزند خودش رو میده…
خلاصه :
رهاورد رستگار گریمور سینماست!
زنی بیست و هفت ساله که بعد از دو سال و نیم کوروش رو ملاقات می کنه!
مردی که از گذشته ی رهاورد میاد و زندگیشون
به هم گره خورده!کوروش اومده تا بفهمه در گذشته
چه اتفاقی افتاده و دلیل جداییشون چی بوده؟!
حقیقتی که رهاورد از همه پنهون کرده چیه؟!
اگه این راز برملا بشه چه طوفانی قراره به راه بیفته..؟؟
اون یکی رمان که رایگانه نویسنده هاشون فرق داره دقت کنید
خلاصه :
روایت متفاوتی از عشق…
از عشق در آیین یهودیت تا عشق در اسلام و باید و نبایدهایش…
در این داستان یک خوانندهی معروف و جوان یهودی ساکن آلمان،
راوی عشق ممنوعه خود است و راوی دیگر داستان یوسف و آرشام هستند.
دو برادر ایرانی با دنیایی تفاوت در ظاهر و باطن،
اما در یک چیز مشترک…
هر دو دلباختهی دخترعمویشان،
پناه زیبا و معصوم هستند اما عموی پناه او را برای کدام
پسر خواستگاری میکند و کدام یک برای رسیدن
به پناه تا مرز جنون پیش میروند؟
مقدمه:
خدا به انسان میگوید:
من خانه هستم… در بزن.
با هم چایی میخوریم و گپ میزنیم،
تو سبک میشوی و من نظرم را در مورد تو عوض میکنم
و کاری میکنم تا دلت گرم شود.
لازم نیست سر سجاده نماز باشی،
میتوانی همانطور که در حال چایی خوردن هستی
با من حرف بزنی یا همانطور که در حال گوش دادن
به موسیقی هستی.
من هم از موزیک خوشم میآید،
خودم به انسانها آموزش دادهام بنوازند،
به بعضی از آنها الهام کردم چگونه سازهای متفاوت بسازند
و نغمههای شورانگیز از آن بیرون بکشند، ب
ا رقص هم مخالف نیستم.
ببین پروانهها چگونه میرقصند!
گل در حال رقص است.
ابرها در حال رقصند،
به کودکان نگاه کن!
پاک و معصومند و مدام در حال رقصند!
گاهی خدا میگوید:
مزاحم نیستی، در بزن،
با هم یک چایی بنوشیم و گپ بزنیم…
جلوی من حرکت نکن من پیروی نمیکنم؛
پشت سر من حرکت نکن،
من رهبری نمیکنم،
تنها کنارم قدم بزن و دوستم باش…
چقدر زیباست،
انسان با این تفکر زندگی کند که همیشه
و در همه حالت میتواند با خدای خودش حرف بزند…!
لِو طاهور:
برای ورود به صحنه وارد راهروی طویل تالار شدم،
دست و پاهایم میلرزید و در دلم احساس تنش
و نگرانی عجیبی احساس میکردم.
احساسی که حتی بار اولی که روی استیج رفتم و شروع به ن
واختن و بعدش خواندن کردم هم به این شکل نبود.
امشب چه مرگم شده بود…!
چشمانم را محکم بستم و دوباره باز کردم…
به خاطر اهمیت ایزوله بودن صحنه از نور و صوت،
فضای واسطهای میان صحنه و راهروهای پشت صحنه ایجاد شده بود.
کف دستم را همراه با یک طرف شانهام به
دیوار چسباندم تا با تکیه به آن کمکی به پاهایم کرده باشم
برای برداشتن قدمهای بعدی.
سطح دیوارها بوسیله مصالح جاذب صدا
و به رنگ تیره پوشانده شده بود.
بالاخره رسیدم…
خدا را شکر که ورودی منتهی به صحنه پلههای زیادی نداشت
_لِوطاهور دیر کردی،
موسیقی ابتدایی اجرا تا چند دقیقه دیگه تموم میشه و تو هنوز آماده نیستی؟
روی اولین صندلی فلزی در دسترسم نشستم،
شلوغی چند ساعت پیش پشت صحنه،
حال به روی صحنه منتقل شده بود.
_هی پسر با توام حالت خوبه؟
سماجت اودل در پیگیری حالم باعث شد سرم را بالا بگیرم
و به نگاهم ارتفاع بدهم برای طی کردن قد
تقریباً بلندش و رسیدن به چشمان سیاهش.
_خوب نیستم!
گیتار را روی زمین رها کرد.
با شتاب سمتم آمد و بعدش جلوی پاهایم زانو زد و گفت:
_چیزی شده؟
خلاصه :
بارمان بوکسور و فایتر ۳۲ ساله و خودساخته ای
که ناخواسته عاشق دختر کم سن و سال حاج ستار طباطبائی،
معتمد بازار و محل میشه و برای به دست آوردنش هرکاری میکنه،
حتی بی آبرو کردن تلناز ۱۹ ساله ای که تازه نامزد کرده!
پشت میز آرایش اتاقم نشسته و زل زده بودم به عروسی
که موهای بافته شده اش، سلیقه ی نامزد سابقش بود …
حتی لباس صورتی روشنش،
هدیه ی همان مرد بود!
آرایش ساده و رژ کمرنگش به عروس ها نمی خورد و دل خونش،
از چشم های بی فروغ و اشکی اش کامل پیدا بود!
به عروسی زل زده بودم که باورم نمی شد آنقدر احمق و بیچاره باشد …
عروسی که توی دلم برایش آرزو
ی خوشبختی می کردم
و می دانستم که این آرزو را به گور خواهد برد!
بی توجه به هیاهوی بیرون اتاق،
هر از گاهی نگاهم را از آینه می گرفتم و
به صفحه ی چت بارمان نگاه می کردم؛
شاید آن بالا جمله ی مزخرف در حال تایپ،
نمایان شود …
از بین همهمه ی بیرون، صدای پدرم را تشخیص می دادم
که با خانواده ی داماد،
سر تعداد سکه های مهریه ام باهم بحث می کردند!
چه دل خوشی داشتند!
نمی دانستند عروس نگون بخت،
غمبرک زده جلوی آینه با خاطرات نامزدی که هیچ وقت رسمی نشد،
بازی می کند!
بافت موهای بالی سرم،
باعث سنگینی سرم شده بود …
دوست داشتم همه ی بافت های لعنتی را باز کنم،
تمام موهایی که بارمان عاشقشان بود
را از ته ببرم و پرتشان کنم توی سطل زباله، جایی که لایقش بودند!
عاشق خودم هم بود و من مناسب ترین گزینه
برای دور ریخته شدن بودم.
برای بار هزارم پیام هام را خواندم و تیک دوم آبی
رنگی که آن گوشه خورده بود قلبم را به درد آورد
خلاصه :
الکس، گانگستری شَّر، که از سر تکبر،
روی اغوای شیرینترین دختر شهر شرط بندی میکنه،
تا برای اون رسوایی به بار بیاره.
اما با شناخت اون،
تب نیاز کار رو براش دشوار میکنه
و وقتی به خودش میآد که یه دل نه صد دل،
عاشق اون دختر جذاب شده.
به نام خدا
نام نویسنده:نداصمدی
ویراستار:نداصمدی
نام رمان:فرار تا قرار
ژانر:عاشقانه-طنز و کمی درام
خلاصه:
الای و ایلار دو خواهر دوقلو که زندگی سختی رو در پیش داشتند و الان دارند برای جمع اوری پول عمل برادرشون تلاش میکنن…بازی با دل دو مرد مشهور و پولدار…زدن گاوصندوق و عشق بینشون…چه میشه؟
حتما پیشنهاد میکنم بخونید(:
اولین قلم:دختران آتیش پاره
دومین قلم:فرار تا قرار
قسمتی از کتاب :
وقتی رو اوردی سمت قلم و کاغذت
وقتی قلبت غوغا بود ولی لبخند زدی
وقتی نوشتی و اتیش زدی
وقتی نتونستی بغض چمبره زده گلوتو
قورت بدی
اونوقته که رسیدی به جایی که نباید
نویسنده:نداصمدی
ویراستار:نداصمدی
متن مقدمه:مائده ابراهیمیان
*آالی*
ِی با جیغ کر کننده
ها ی آیالر بالشت رو محکم روی گوشهام
فشار دادم تا صدای نحسش رو نشنوم. با کشیدن پتو از روم،
کمی غرغل کردم و داد زدم:
-اه آیالر دست از سر کچلم بردار بذار کپه مرگم رو بذارم.
-کثافت پاشو کلی کار داریم؛ باید بریم دنبال بدبختیهامون
اونوقت تو تا لنگ ظهر کپیدی؟
پوکر فیس روی تشک تخت نشستم و با َاخم بهش زل زدم. با
دیدن قیافم پقی زد زیر خنده.
-وای خدا قیافهت رو عین جن شدی! پاشو دست و صورتت رو
بشور کار پیدا کردم…
با اومدن اسم کار لبخندی رو لبم نشست. باورم نمیشه باالخره
بعد از کلی گشتن و خون دل خوردن کار پیدا کردیم. امیدوارم
این کار خوب باشه و جور شه. بلند شدم و به سرویس رفتم.
بعد از اتمام کارم اومدم بیرون و روی صندلی میز غذاخوری
نشستم و منتظر نگاهش کردم.
ُگل.
_خب زرت رو بزن
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
-پیدا کردم چی هم پیدا کردم! ِکیسهایی که پیدا کردم پولدارن
اونم چه جور؛ اوه عالین.
لبخندی زدم و چای رو سر کشیدم که ادامه داد:
-باید تو سه ماه مخشون رو بزنیم و گاوص ندوق رو خالی کنیم.
از روی میز دو تا پوشه سمتم پرت کرد. پوشه آبی رو برداشتم
و بهش نگاه کردم.
-ایلیا جهانبخش بازیگر معروف مطلقه. یه پسر شش ماهه داره
و دنبال پرستار برای پسرشه! سی و یک سالشه و حسابی
پولداره.
-خب بعدی؟!
-مهراد ساری بزرگترین شرکت مد و فشن داره و چندین شعبه
هم تو خارج داره ۳۰سالشه مجرده و تا حاال با هیچ جنس مؤنثی
دیده نشده و خونه مجردی داره.
دستام رو بهم قفل کردم و گفتم:
-خب چطوری وارد بشیم؟!
-مهراد ساری برا من به عنوان منشی وارد شرکتش میشم و تو
به عنوان پرستار بچه وارد خونش میشی.
اخمی کردم و گفتم:
-من کی بچه نگهداری کردم که بار دومم باشه؟!
پوکر نگام کرد و شونه ای باال انداخت.
چپ چپی نگاش کردم و پرسیدم:
-کی شروع کنیم؟!
-نمیدونم!
مشغول بازی کردن، با فنجون چاییش شد.
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-خستم ایالر؛ خیلی خستم چقدر سر مردم کاله بذاریم !اخرش
گیر میوفتیم.
-فکر میکنی من خیلی راضیم؟!برای پول درمان اریا مجبوریم،
فکر میکنی با پول خدمتکاری و منشی ….میتونیم هم خرج
خودمون و هم اریا رو بدیم؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
-نمیدونم، اخرش گیر میوفتیم.
-فردا….از فرداشروع میکنیم من فردا میرم مصاحبه.راستی
فراموش نکن تو لیندا رسولی هستی و من سمیرا راد،اوکی؟!
سری تکون دادم و مشغول خوردن صبحونه شدیم.
با صدای ایالر به خودم اومدم و نگاهش کردم که پوفی کشید و
نشست پیشم.دستام رو تو دستاش گرفت با چشم های مملو از غم
بهم نگاه کرد .اهی کشیدم و گفتم:
-به نظرت االن مامان و بابا خیلی از ما ناراحت هستند نه؟!
فشاری خفیف به دستام وارد کرد و گفت:
-عزیزم نیستند،ما که گناهی نداریم جوونی نکردیم االنم موضوع
آریا نبود هیچوقت این کارو نمیکردیم. میدونم …ریسکه!ولی
مجبوریم. فامیل هم نداریم. داداشمون تو غربت تنهاست. بعد هم
دلت نسوزه همین پولدارا حق ما بیچاره ها رو خوردند.بهت قول
میدم این اولی و اخری هستم،منم راضی نیستم!
با دستم اشک های سر خورده رو گونش رو پاک کردم و اروم
گونش رو بوسیدم.لبخندی زد و بلند شد.
-پاشو بریم یه دور بزنیم
“باشه”ای گفتم و رفتم تو اتاقم کمد رو باز کردم و یه ست مشکی
با شال سفید گذاشتمرو تخت تک نفرم.جلو آیینه وایسادم و
موهای بلند مشکیم رو شونه کردم و از باال دم اسبی بستم
مانتو شلوارو پوشیدم و دنباله موهام که از شال بیرون میزد رو
انداختم داخل مانتوم.
جلو ایینه رفتم و خط چشم نازک همراه رژ کالباسی زدم شالم رو
سرم کردم و بعد دوش با عطر و برداشتن کیف سفید و گوشیم
اومدم بیروننگاهم به ایالر افتاد که ست من بود!ناخواسته ست
میشدیم گاهی وقتا.
لبخندی به روش پاشیدم و از خونه زدیم بیرون
تو اسانسور خیره کفش های اسپرت سفیدم بودم و ذهنم درگیر .
با صدای مزخرف خانوم اسانسوریه،از اسانسور اومدیم بیرون و
سوار پراید بابام شدیم.
من گواهینامه داشتم ولی ایالر نه!
روشن کردیم و زدیم تو دل جاده صدای اهنگ رو بلند کردم
)ارامشی دارم ازرضا بهرام(
-اییی بابا اومدمزود باش بیا
نشستم سر میز غذاخوری و منتظر نگاهش کردم
-سوتی ندی ها االی تو لیندا رسولی و من سمیرا راد.
بی حوصله گفتم:
-نمیشه اسم خودمون باشه ؟
-اوکینه
بعد یکم مکث گفتم:
-چطوری وارد بشیم؟!
لبخندی مرموز زد و گفت:
-با سالح زنونه
اخمی کردم و معنی دار نگاهش کردم.اولش با گنگی نگاهم کرد
بعد تازه انگار فهمید که حرصی جیغی کشید:
-نه عنتر خانوم…..ببین به چیا فکر میکنه ها !منظورم اینه
وابسته بشند.
با خنده “اهانی”گفتم که کوفتی نثارم کرد
دست تو کیفش کرد و کاغذی گذاشت جلوم:
-شماره ای که قرار میذاری برا کار!
-میگم اگه بگه انتخاب شده چی؟بالخره اون یه بازیگر معروفه
همه از خداشه تو خونش کار کنند.
-خیر میدونم که میگم.
-اوکی.
بلند شد.
-من دیگه برم باید کلی داستان ببافم استخدام بشم.
-مواظب باش ایالر نگرانتم.
از اشپزخونه خارج شد و رفت تو اتا قشنگران نباش قل خلم.
نگاهی به شماره انداختم
شماره رو گرفتم و گذاشتم رو اسپیکر.بعد از چند بوق،صدایی
معمولی جواب داد:
-بفرمایید؟!
-سالم روز بخیر برای اگاهی تون مزاحم شدم
-بله….خانومه؟
داشت از دهنم میپرید بگم مطهری، خوبه ایالر گفت سوتی ندم.
-رسولی هستم…لیندا رسولی.
-باشه خانوم رسولی،امروز ساعت ۴بعد از ظهر منتظرتون
هستیم ادرس رو براتون میفرستم
-باشه ممنون.
-ممنون خداحافظخب به امید دیدار.
قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به ایالر افتاد که داشت
کفش های منو میپوشید! دوییدم سمتش که در وبست فرار کرد
فشی زیر لب بهش دادم.سمت tvرفتم. اخ جون باب
اسفنجی!گشنم بود و از صبح چیزی نخورده بودم داخل
اشپزخونه شدم و بعد خوردن یه نیمرو برگشتم تو پذیرایی ورو
مبل سه نفره قهوه ای سوختی لم دادم و مشغول دیدن کارتونم
شدم.
با صدای گوشیم از عسلی برداشتم و بازش کردم.یا امام از
شماره همون مرده هست یعنی اون پسره بود؟ولی صداش جوون
نبود اه نمیدونم!باز کردم و دیدم ادرس رو فرستاده
اووو کی میره این همه راه رو،بابا خر پول!خونش تو زعفرانیه
هست.شدید خوابم میومد تا ساعت ۵صبح هم که مشغول ور
رفتن با گوشی بودم، برم بخوابم عصر کسل نباشم.بلند شدم و
tvرو خاموش کردم و بعد از خوردن یه لیوان اب سمت اتاق
رفتم
داخل شدم و خودم رو پرت کردم رو تختم و بشمار سه چشمام
گرم شد.
*ایالر*
نفس عمیقی کشیدم و وارد شرکت شدم یه برج شیشه ای بزرگ
بود که اسمش ساری بود و منم قرار بود اگه شد بخش تبلیغ که
اصلی بود منشی بشم.طبقه رو پیداکردم.سوار اسانسور شیشه ای
شدم .
جووون چه قشنگه!
وقتی در بسته میشد دستی جلوش رو گرفت و خیلی ریلکس
وارد اسانسور شد.از پایین شروع کردم به اسکن!
یه جفت کفش براق و مشکی مردونه کت و شلوار مشکی اتو
کرده مرتب و تمیز زیر کت یه پیرهن مشکی با کراوات مشکی
سرم رو ب لند کردم و به قیافش زل زدم…
یه دفعه رنگم پرید، یا امــــــــــام!این که خود مهراد ساری
هست.چقدرم گنده هست عوضی من پیشش جوجه ام خیلی
هیکلی و قد بلند خدا ببخشه به صاحبش واال.یه عینک دودی زده
بود،حواسم نبود که زل زدم بهش.عینکش رو برداشت که رسما
کم مونده بود غش کنم!
لعنتی چشماش…..
خیلی از عکسش جذاب و با ابهت بود و خوش قیافه بود.رنگش
برنز بود لبای قلوه ای کوچیک دماغ سر باال که انگار عملی بود
ولی عملی نبود، قاطی کردم.چشم های درشت و پر مژه پر پشت
ابی خمار با ابرو های جذاب که تو اخم کرده بود. فدا اخمات
جیگررررر،پسر نیست بپر تو گلو هست.
باصداش به خودم اومدم.یا خدا یه ساعته زل زدم به پسر
مردم،بعد انتظار دارم لبخند ژکوند تحویلم بده!البته هر پسری بود
میزد هااا ولی این یه نمه غد و تخسه.
پشت چشمی براش نازک کردم که گفت:
-مورد پسندتون بودم خانوم؟!
منم کم نیوردم و قیافه متفکری گرفتم:
-نه.
تو همین موقع،اسانسور وایساد.زدمش کنار و وارد شرکت
شدم.دختر پسرا مثل ملخ این ور و اون ور بودن و تو هو و
وال!با دیدنم همه وایسادن و نگاهم کردند،یک صدا گفتند:
-سالم
اووووف بابا احترام!یعنی به همه اینجوری سالم میدند!
یه دختره با دو اومد منم فکر کردم میخواد بیاد بغلم خواستم
دستام رو باز کنم که از کنارم رد شد و رفت پشت سرم.
وییششششش با من نبود!برگشتم.
بلـــه… این اقا رئیس با یه پرستیژ خاص،یه دستش تو جیب
شلوارش بود به حرف های اون دختره گوش میکرد. ایشی کردم
و به طرف یه دختره رفتم:
-سالم من برا ….
سریع گفت:
-به اون اتاق برید.
بعد جیم شد.فشی زیر لب دادم و رفتم سمت اون اتاق. دو تقه به
در زدم که رفتم تو.
یه اتاق ساده بود که دو تا میز و کامپیوتر داشت و یه دختر پشت
میز نشسته بود.
در و بستم و سالم کردم.
تشکری کردم و نشستمسالم خوش اومدید بفرمایید بشینید.
-اسمتون؟!
-سمیرا راد.
-ببینید خانوم راد، من منشی اصلی شرکت تبلیغات ساری هستم
و وظایف زیادی دارم که با زیاد شدن به یه دستیار احتیاج دارم.
ولی چون همونطوری که من اکثر مواقع پیش اقای ساری هستم
باید دستیارمم پیشش باشه هر وقت بخواد برای همین این
مصاحبه رو باید با خودشون انجام بدید.
-مشکلی نیست.
لبخندی زد و اشاره کرد بلند بشم.بلند شدم اونم همراهم از اتاق
بیرون اومدیم.جلو یه در مشکی وایساد و در زد با صدای بمی
که گفت بیاید داخل شدیم.اتاق مهراد بود که بزرگ و زیبا با
چیدمان مشکی و قهوه ای. منتظر نگاهمون کرد.
-سالم رئیس ایشون اومدن برای مصاحبه.
-اوکی خانوم سماوات شما میتونید تشریف ببرید.
سماوات چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
حاال منو میگی همچین استرس گرفته بودم!
-بشینید.