توضیحات
رمان نبش قلب pdf
من کیان_مقدم از وقتی خودم
رو شناختم عاشق دختر عموم کیمیا بودم
عشقی که هیچکس خبر نداشت حتی خودش.
وقتی از سربازی برگشتم
برای عقد برادرم،
عروس اون سفره عقد کسی نبود جز کیمیا.
دیگه زندگی برام معنا نداشت
که به دستور پدرم حاج حسین
ساره رو عقد کردم چون به
جز چشم چیزی دیگهای به حاجی نمیگفتم.
الان بعد از گذشت سالها اتفاقی افتاده
که رسم صدسالهی خاندان_مقدم باید اجرا بشه.
رسمی که خودم مخالف صد
در صدش بودم اما میتوانست من
را به خواستهی قلبیم برسونه…
خلاصه رمان نبش قلب
کمی بهش نزدیک شدم…..
_امروز چی شد؟…….
این حالت که اینجوری برای من سینه
سپر کردی و تو روم وایسادی؟!…
فقط نگاهم کرد و ادامه دادم…
_اسمت بره تو شناسامهی من،
اونوقت هرجا خواستی برو……
مثل قبل باش، دیگه اون موقعه نگرانت نیستم…
_مگه اگه نخوام نگرانم باشی کیو باید ببینم؟!
… صداش رو بالا برده بود…
دستم و گذاشتم روی بینیم…
_هیس… ما آبرو داریم…
تن صداش و کم کرد…
و با خشمی که هنوز باهاش بود ادامه داد
… _آبرو؟!… هه…
تو که دم از آبرو میزنی،
نمیترسی با صیغه کردن من،
پشت سرت حرف بزنند؟!…
_کار خلاف شرع نمیخوام بکنم!…
از حرصش گوشهی چادرش رو تو دستش مشت کرد…
_کجای احکام شرع گفته
به زور کسی رو صیغه کنید؟…
_برو کیانا رو بردار بریم خونه…
اونجا حالیت میکنم!…
تک خندهای زد… _
مشکل همینجاست که فکر میکنی
بقیه نفهمند و فقط تو حالیته!…
رمان نبش قلب pdf
قدم برداشت که بره…
_به قوله حاج عمو تو
احساسی تصمیم میگیری…
بعدشم مراعات حالت
و می کنم هیچی بهت نمیگم!…
برگشت و اومد روبروم ایستاد…
_تو الان داری مراعاتم و میکنی؟…
بغض کرد و ادامه داد…
_تو که هر چی دلت خواست بهم گفتی کیان؟!…
این کجاش مراعاته؟…
ابرو بالا انداختم و جوابش رو دادم…
_بهت هشدار داده بودم
که نخواه برخلاف میلم عمل کنی؟!…
کمی صورتم و جلو بردم و نزدیکش شدم…
_بهت گفته بودم کیمیا؟!…
نه؟!… _قبلاً چی صدام می زدی؟!…
متعجب خیره شدم و خودم رو عقب کشیدم…
_یادت رفته؟… زیاد دور نیست کیان!…
اون موقع که کیوان زنده بود
، چی صدام میکردی؟…
رمان نبش قلب pdf